داستان انجیلا 💘
قسمت هشتم
بخش هفتم
بازم مثل احمق ها سکوت کردم ... بازم خجالت کشیدم حرفی بزنم ...
تا اون موقع فکر می کردم فقط از آنا و بابا می ترسم ... در حالی که اون روز فهمیدم از یعقوب هم ترس دارم ... با وجود اینکه من عزیز دردونه ی خانواده ام بودم , پدرم اجازه نمی داد من حتی یک بار سوار تاکسی بشم ... همه جا منو می برد و برمی گردوند ... همه جا به جای من حرف می زدن و تصمیم می گرفتن ...
در واقع من نمی فهمیدم که استقلال و فکر آزادی منو ازم گرفته بودن با محبت های بیجا و سخت گیری های بیجاتر ...
و حالا با اولین برخورد ناعادلانه جا زدم و ترسیدم ... از دعوا , از کشمش , از صدای بلند می ترسیدم ...
قدرت گرفتن حقم رو نداشتم و در مقابل ظلم , سکوت رو می شناختم ...
و شاید همون شب اول یعقوب فهمید که من همونی هستم که اون می خواد ... مطیع و فرمانبر ...
اون شب اونقدر من برای حرفی که یعقوب برای چادر زده بود , ناراحت بودم که تا آخر شب که منو رسوند حرف نزدم و با بله و خیر جواب دادم ...
بیشتر از این ناراحت بودم که به من حکم می کرد , شاید اگر ازم می خواست و بهم می گفت که این طوری دوست داره اینقدر ناراحت نبودم ...
اون شب شهاب وقتی برگشت خونه و فهمیده بود من با یعقوب رفتم بیرون داد و بیداد راه انداخت و چمدونشو جمع کرده بود و بدون خداحافظی از من , در حالی که یک هدیه روی تختم گذاشته بود رفت ...
و موقعی که من برگشتم اونو ندیدم ...
و اینم شد غصه ای روی غصه های دیگه ام ...
اون شب من اصلا نخوابیدم ... هر صدایی میومد فکر می کردم کاظم اومد و دلم شور میفتاد ...
یکسره پنجره رو باز می کردم و گوش می دادم ... وقتی صدایی نبود می بستم و پیشونیمو به شیشه می چسبوندم و اشک می ریختم ...
ناهید گلکار