داستان انجیلا 💘
قسمت نهم
بخش اول
فردا صبح , یعقوب دم خونه ی ما بود برای بردن من به مدرسه ...
با اینکه دخترای توی عقد حق مدرسه رفتن نداشتن , من مشکلی برام پیش نیومد چون آنا همکار اونا بود و با هم دوست بودن ...
هنوز آماده نبودم در عین حال نمی خواستم با یعقوب برم ...
به بابا گفتم : خودتون منو ببرین , نمی خوام با اون برم ... ممکنه بفهمن من شوهر کردم ...
بابا گفت : یعنی چی ؟ حالا که خودش می خواد تو رو ببره و بیاره ، بذار بکنه ... اینطوری قدرتو بیشتر می دونه ... این نشون می ده که بهت اهمیت می ده و دوستت داره ...
با نارضایتی رفتم ... اون جلوی ماشین ایستاده بود ...
اول که سلام گرمی کرد و دستشو آورد جلو ... دست منو گرفت و کشید طرف خودش ...
اولین چیزی که به من گفت , این بود : موهات معلومه , بکن تو ... مقنعه ات رو بکش پایین تا روی ابروت ...
با وجود اینکه مخالف بودم فورا این کارو کردم ... سوار شدیم ...
یکم که رفت , با لحن بدی به من گفت : اینقدر بیرون رو نگاه نکن , چی رو دید می زنی ؟
گفتم : وا ؟ دید می زنی یعنی چی ؟ بیرون رو نگاه نکنم ؟ ... پس کجا رو نگاه کنم ؟
گفت : به من نگاه کن , فقط به من ...
گفتم : نمی شه که , معنی نداره ... برای چی فقط باید به تو نگاه کنم؟ ... دوست ندارم ...
یک مرتبه پاشو محکم زد رو ترمز و نگه داشت و در حالی که چشم هاش داشت از حدقه درمیومد , طرف من بُراق شد و گفت : پس می خواهی لجبازی کنی ؟ ... من باید اجازه بدم تو کجا رو نگاه کنی ... زن هر نامحرمی رو نگاه نمی کنه ... دیگه بی بند و باری و ولنگاری تموم شد , حالا زن منی ...
نمی تونی مثل مادرت باشی , نجابت زن برای من خیلی مهمه ...
گفتم : تو الان به مادر من توهین کردی ؟ ... چرا ؟
گفت : نه , حرف حق زدم ... مادر تو ولنگاره , نیست ؟ تو باید مطابق میل من رفتار کنی ...
گفتم : اولا تمام مردم دنیا همدیگر رو نگاه می کنن , حرفت خیلی غیرمنطقیه ...
دوما همه می دونن که مادر من یک معلم فداکار و پاکه , کسیه که دو تا خیریه رو اداره می کنه ... دست هزار نفر رو تا حالا گرفته ...
مادر من از بچگی اینطوری بزرگ شده و کار بدی هم نکرده ... دلش نمی خواد , عادت نداره چادر سرش کنه ... تو حق نداری بهش توهین کنی ... من به آنا می گم تو چی گفتی ...
با عصبانیت داد زد و گفت : هر چی بین ما می گذره فقط باید بین خودمون بمونه , مادرت بفهمه وای به روزت میشه ...
ناهید گلکار