داستان انجیلا 💘
قسمت نهم
بخش سوم
از حرفی که می خواستم بزنم , قلبم شروع کرده بود به زدن و دست هام می لرزید ...
محکم گفتم : می خوام برم خونه ... منو ببر خونه ...
گفت : چرا می لرزی ؟ چی شده ؟ کسی تو مدرسه بهت حرفی زده ؟ ... پدرشو در میارم ...
داد زدم : منو ببر خونه ... بهت گفتم می خوام برم خونه مون ...
گفت : خیلی خوب , اینقدر تکرار نکن ... می برمت ...
و سکوت کرد ...
من عصبی شده بودم ... سرمو به اطراف می چرخوندم ...
جلوی خونه که نگه داشت ... آنا هم تازه از مدرسه اومده بود و داشت می رفت تو , که ما رو دید و ایستاد ...لبخندی که روی لبش برای دیدن ما نشسته بود , محو شد ... چون من با سرعت پیاده شدم و آنا رو کنار زدم رفتم تو حیاط ...
آنا دنبالم و یعقوب هم دنبال آنا اومدن تو ...
آنا پرسید : وای مادر چی شدی ؟ چه بلایی سرت اومده ؟
داد زدم : من تو مدرسه چادر سرم نمی کنم , اگر بمیرم هم نمی کنم ... آنا جون دارم می میرم ... نفسم داره بند میاد ... آنا کمکم کن ...
یعقوب منو گرفت و التماس می کرد که آروم باشم و مرتب می گفت : خوب نکن ... باشه , تو مدرسه سرت نکن ... آروم باش...
هر دو با هم منو بردن تو تختم و آنا یک مسکن به من داد و خوابیدم ...
ولی می شنیدم که آنا داره با یعقوب در مورد چادر جر و بحث می کنه ...
اما روزها و شب ها گذشت و راه نجاتی پیدا نشد ...
نمی دونم اسمشو چی بذارم ؟ مظلوم بودم یا بی عرضه ؟ ... ساده و بی ریا بودم یا احمق و کودن ؟ ...
ولی من اِنجیلا بودم و می خواستم باشم ...
دوست داشتم مثل سابق شوخی کنم و بخندم ... دلم می خواست با دوستانم رفت و آمد کنم و با مادرم برم خرید ولی یعقوب اجازه هیچ کاری رو به من نمی داد ...
بارها و بارها سر اینکه مادر و پدرم رو بوسیدم با من دعوا کرد ... لباس هایی که شهاب برام آورده بود رو اجازه نداد بپوشم ...
چون جاسم باهاش قهر بود , اگر جلوی اون با جاسم حرف می زدم و می خندیدم دردسری بزرگ برای خودم درست کرده بودم ...
آرایش که اصلا اجازه نداشتم ... کاری رو که من از بچگی عاشقش بودم , برای من ممنوع شده بود ...
ناهید گلکار