داستان انجیلا 💘
قسمت نهم
بخش چهارم
یادم میاد از وقتی خودمو شناختم تا چشم آنا رو دور می دیدم , ماتیک اونو برمی داشتم و می مالیدم روی لبم و کفش های پاشنه بلند اونو پام می کردم و دور خونه راه می رفتم و مرتب خودمو تو آینه تماشا می کردم ...
یک بار یادمه این کارو کرده بودم که آنا از راه رسید ... اول یکی زد تو گوشم و سرم داد زد و اونقدر دستمال رو محکم برای پاک کردن ماتیک روی لبم کشید که از صد تا کتک بدتر بود ...
کمی که بزرگ تر شدم , یک بار توی یک مهمونی اجازه داد کمی بمالم ...
من سه روز حموم نرفتم و مراقب بودم که اون رُژ از روی لبم پاک نشه ...
و یکی از آرزوهام این بود که وقتی شوهر کردم تا می تونم آرایش کنم و به خودم برسم ...
اما حالا آرایش که هیچی , من به جز مدرسه همه جا با چادر می رفتم و تازه باید اونو طوری محکم زیر چونه ام می گرفتم که بیشتر صورتم دیده نشه ...
به زودی من شدم یک عروسک تو دست های یعقوب ...
حکم می کرد و من باید اجرا می کردم ... کاش راضی می شد , بازم سر هر چیزی با من دعوا می کرد و اغلب با قهر از خونه ی ما می رفت ...
و این طوری یک سال و چهار ماه گذشت ...
یعقوب برخلاف قولی که داده بود اجازه نداد دانشگاه شرکت کنم ... خوب چون من یک سال هم زودتر رفته بودم مدرسه , با خودم فکر می کردم امسال نشد سال دیگه شرکت می کنم و قبول می شم ...
ولی کاظم حالا می رفت سال دوم معماری و مریم هم دانشگاه قبول شد و بیشتر دوستام ... ولی من یک زن اسیر بودم که اجازه نداشتم به کسی سلام کنم ...
آنا و بابا به شدت عذاب می کشیدن ... برای من غصه می خوردن ولی هیچ فایده ای برای من نداشت ...
آنا منو دلداری می داد یا خودشو نمی دونم , ولی می گفت : مردا بیشترشون تو عقد این طوری می شن ... نه اینکه زن دارن و نمی تونن باهاش باشن , عصبی می شن ... ان شالله وقتی رفتی سر خونه و زندگی خودت , خوب میشه ...
ناهید گلکار