داستان انجیلا 💘
قسمت دهم
بخش اول
بهش نگاه می کردم ... آیا می تونستم این مرد رو دوست داشته باشم و یک عمر باهاش زندگی کنم ؟
اگر همین طور مهربون باشه و خوش اخلاق چرا که نه ؟ ...
برام مهم نبود که چادر سرم کنم یا آرایش نکنم ... می خواستم شوهری بامحبت و آروم داشته باشم ...
اون شب جاسم و فریبا هم تو عروسی شرکت کردن و برای اولین بار جاسم با یعقوب روبوسی کرد و انگار یک آشتی کنون بین اونا اتفاق افتاد و این باعث خوشحال همه ی ما شد ...
و بعد از مدت ها خیالم راحت شد ...
تا زمانی که ما رو دست به دست می دادن ...
مادر یعقوب از قبل رفته بود و همه چیز رو مهیا کرده بود ...
من و یعقوب تنها با هم توی ماشین نشسته بودم و راه افتادیم به طرف خونه ای که مال یعقوب و برادرش بود ... طبقه ی اول مال ما بود و طبقه ی دوم برادرش می نشست ...
درِ خونه ی ما جنوبی بود و در خونه ی برادرش از طرف شمال باز می شد ... حیاط با اینکه طبقه ی بالا بودن دست اونا بود و از یک راه پله ی آهنی برای رفت و آمد استفاده می کردن و راهی که به خونه ی ما داشت رو با یک در آهنی بسته بودن و قفل زده بودن ...
یعقوب همچنان خوشحال بود و می خندید و گاهی شوخی می کرد که برای من تازگی داشت ...
قربون صدقه ی من می رفت ... از چشم های من تعریف می کرد ...
نور امیدی تو دلم روشن شد ...
من از مردایی که شوخی می کردن و بذله گو بودن خوشم میومد ... این بود که اون شب برای اولین بار احساس کردم می تونم نسبت به یعقوب احساس خوبی داشته باشم و از این بابت آنا هم خوشحال شده بود ...
ناهید گلکار