داستان انجیلا 💘
قسمت دهم
بخش پنجم
من همچنان غمگین و نا امید بودم و این سوال ذهن منو به خودش مشغول کرده بود که آیا من می تونم از یعقوب مردی رو بسازم که مطابق میلم باشه ؟ ...
چطور ممکن بود وقتی من فقط هفده سال داشتم ...
مثل یک روح تو خونه راه می رفتم و بیخودی جمع و جور می کردم , دستمال می کشیدم و در یخچال رو باز و بسته می کردم ...
یعقوب با رفتن آنا و بابا خودش فهمیده بود کار بدی کرده ... شروع کرد به من مهربونی کردن ... برام میوه پوست کَند و به زور دهنم گذاشت و سعی می کرد با گفتن حرفای شیرین دل منو بدست بیاره و من که خیلی ساده و ترسو بودم و تو زمان عقد اون تونسته بود حسابی از من زهرچشم بگیره , آروم شدم و حرفی نزدم ...
چون یادم نمی رفت زمانی که توی عقد بودیم چه جنجالی برای دیدن چند تا عکس هنرپیشه و خواننده که روی دیوار اتاق من دید , راه انداخت ... طوری که من قصد خودکشی کردم , کار آنا به بیمارستان کشید و فشار بابا بالا رفت ...
ولی وقتی دیدم حالش خوبه و سعی می کنه از دل من در بیاره , ازش پرسیدم : یعقوب کی تلفن رو وصل می کنی ؟
گفت : هیچ وقت , ما تلفن نمی خوایم ...
گفتم : مگه بدون تلفن میشه ؟
گفت : چرا نمی شه ؟ ... می خواهی به کی زنگ بزنی ؟
گفتم : یعقوب جان درس نخونم ، سر کار نرم ، تلفن نداشته باشم ، چادر سرم کنم ... یکبارگی بگو بمیرم دیگه تو راحت بشی ...
گفت : بیخودی شلوغش نکن اِنجیلا , تلفن نمی خوایم ...
اونقدر عصبانی شدم که دیگه نمی دونستم چیکار کنم ... تازه روز دوم زندگی ما بود و تحملش برای من غیرممکن شده بود ...
با صدای بلند گفتم : من بدون تلفن نمی تونم زندگی کنم ... اگر اینطوری ادامه بدی می ذارم می رم خونه ی آنا ... به خدا راست می گم , می رم ...
گفت : چی داری میگی ؟ برای تلفن این کارا رو می کنی ؟ حتما می خوای به دوست پسر سابقت زنگ بزنی ... کور خوندی , تو این خونه تلفن نمیشه بیاد ... تو هم دیگه در موردش حرف نزن ...
ناهید گلکار