داستان انجیلا 💘
قسمت یازدهم
بخش اول
یعقوب هر کاری می کرد من آروم نمی شدم ...
دیگه عصبانی شد و محکم کوبید تو گوشم ... وسط اتاق نشسته بودم , یک لحظه ساکت شدم ...
درد شدیدی تو فک و گوشم احساس کردم و ناباورانه باز فریاد زدم : می خوام برم ... ازت متنفرم ... بزن , منو بزن ... همین کارم بکن تا بیشتر ازت متنفر بشم ... می رم , من اینجا نمی مونم ...
اون بلافاصله پشیمون شد و خواست منو بغل کنه و شروع کرد به قسم خوردن که فقط به خاطر امنیت من این کارو کرده ...
با التماس می گفت : تو رو خدا ناراحت نباش ... مگه قرار نبود تو از خونه بیرون نری ؟ پس چه فرقی می کرد که من درو قفل کنم یا نکنم ؟
اونقدر حالم بد بود که فقط با صدای بلند گریه می کردم ...
دست می کشید روی سرم و می گفت : ببخشید زدمت , اینطوری می خواستم آرومت کنم ... به خدا قصد زدن تو رو نداشتم ...
و منو بغل کرد و برد گذاشت روی تخت و یک لیوان برام آب آورد ...
پشتمو کردم بهش و بالش رو گرفتم تو بغلم ...
گفت : این طوری نکن عزیزم , بیا با هم حرف بزنیم ... من قصد بدی نداشتم ...
اما هر چقدر اون بیشتر التماس می کرد من بیشتر به فکر فرار میفتادم ...
نمی تونستم اونطور زندگی کنم و تا آخر عمر اسیر همچین آدمی باشم ...
نباید هم زیر بار می رفتم ...
بالاخره از شدت خستگی خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم , داشت شام رو آماده می کرد ... با خوشحالی مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاد اومد جلو و گفت : زن خوشگل من بیدار شد ؟ پاشو ببین برات چی درست کردم ...
گفتم : من سیرم , نمی خورم ...
گفت : امکان نداره , غذای مخصوص تو درست کردم ... بیا دیگه سخت نگیر ... قسم می خورم منظور بدی ندارم , می خوام از تو محافظت کنم ...
بالاخره منو با اصرار برد و منم گرسنه بودم ... با هم شام خوردیم و من دوباره رفتم خوابیدم ...
ناهید گلکار