داستان انجیلا 💘
قسمت یازدهم
بخش پنجم
سه ماه به این منوال گذشت ...
من به سختی می تونستم آنا و بابا رو ببینم اما مادر و خواهر یعقوب اغلب خونه ی ما بودن ولی به کس دیگه ای اجازه نمی داد با من ارتباط داشته باشن ...
گاهی منو می برد خونه ی آنا و خودش کنارم می نشست تا برگردیم ... حتی یک لحظه هم منو با اونا تنها نمی ذاشت ...
تا یک شب برادر یعقوب همه رو به مناسبت سالگرد ازدواجش به رستوران دعوت کرده بود ... منم حاضر شدم و چادرم رو که حالا باید محکم زیر چونه ام می گرفتم , سرم کردم و دنبالش رفتم ...
وارد رستوان شدیم ... همه ی فامیل دور یک میز نشسته بودن و با دیدن ما جلوی پامون که آخر از همه رفته بودیم و مثلا عروس و داماد بودیم , بلند شدن و اومدن با من روبوسی کنن ...
از ترس داشتم می مردم ...
نگاهی به یعقوب کردم یعنی چیکار کنم ... با سر اشاره کرد اشکالی نداره ... و خندید ...
منم خیالم راحت شد ...
خانم عموش منو بوسید و گفت : ماشالله هزار ماشالله خیلی خوشگل شدی ... الهی فدات بشم .. ببینین بدون آرایش اینقدر زیبا ! به به ... هزار ماشالله ...
بقیه هم شروع کردن از من تعریف کردن ...
خانم برادرش که طبقه ی بالای ما می نشست و بعد از سه ماه من اونو اون شب دیده بودم , اومد جلو و منو بوسید و یواشکی گفت : من صدای تو رو از بالا می شنوم ... اگر کار مهمی داشتی داد بزن , بلند بگو ... بالاخره یک کاری می کنم ...
و من خندیدم و فقط گفتم : مرسی , لطف دارین ...
کنار یعقوب نشستم و چادرمو کشیدم دورم و رومو گرفتم که باز یعقوب ناراحت نشه ...
یک مرتبه , یک پارچ دوغ رو از روی میز برداشت گرفت روی سر من و به یکباره خالی کرد ...
و فورا گفت : ببخشید اشتباه کردم , نفهمیدم چی شد ...
برادرش عصبانی شد و اومد جلو و با لحن بد و آهسته بهش گفت : چیکار می کنی دیوونه ؟ من دیدم عمدا کردی ...
یعقوب دست منو که هاج و واج مونده بودم و دوغ ها از روی چادرم راه افتاده بود و به لباسم رسیده بود , گرفت و بلند گفت : ببخشید لباسشو عوض کنه برمی گردیم ...
و با عجله منو کشون کشون از اونجا برد بیرون ...
من حتی گریه نمی کردم چون در یک آن تصمیم خودم رو گرفتم ...
نمی خواستم این تراژدی تا ابد ادامه داشته باشه ...
در حالی که حرص می خوردم فکر کردم به درک که آبروی آنا می ره , به جهنم که بابام ناراحت میشه , به من چه جلوی دوستاش خجالت زده میشه ...
مهم تر از همه خودمم که دیگه نمی تونم اینطوری زندگی کنم ...
این آدم کسی نیست که من آینده ای باهاش داشته باشم ...
ولی سکوت کردم ...
ناهید گلکار