داستان انجیلا 💘
قسمت سیزدهم
بخش اول
رباب خانم در حالی که گریه اش گرفته بود , گفت : خوب کاری کردی , خیلی برات ناراحت بودم ...
من به خانم نگفتم که چند بار دیدم تو خونه ی خودتون تو رو زد ... یادتونه تو اتاق زد تو گوشت ؟ من دیدم ... خیلی غصه خوردم که اون مرد تو رو , نازدونه ی پدر و مادر و فامیل رو اینطور تو خونه ای که نون و نمک خورده , کتک می زنه ...
گفتم : رباب جان تو رو خدا دیگه حرفشو نزن , به اندازه ی کافی عذاب کشیدم ... دیگه می خوام فراموش کنم ...
آنا گفت : بیخود کردی نگفتی , مثلا رازداری کردی ؟ چرا نگفتی دست رو بچه ی من دراز کرد ؟ باید می گفتی همون جا حسابشو می رسیدم ...
رباب خانم پشت چشمی نازک کرد و در حالی که می رفت تو آشپزخونه , گفت : ای خانم جان , اگر راست میگی حالا حسابشو برس ... می گفتم فایده ای نداشت , هزار تا ظلم به این بچه کرد سکوت کردین ... اینم می شد یکی رو اونا ...
آنا برای اولین بار جوابی نداشت که به رباب خانم بده ...
بیست روز گذشت و از یعقوب خبری نشد ... با اینکه من می خواستم گذشته رو فراموش کنم و به یاد نیارم چی به سرم اومده , روز به روز حالم بدتر می شد ...
حوادثی که برام اتفاق افتاده بود مثل یک کابوس از جلوی نظرم رد می شد و عذابم می داد و باز حالم بد می شد ... سر و گردنم بی حس می شد و ناخن های دستم کبود رنگ , و بی رمق میفتادم و چایی نبات مرتب دست رباب خانم بود و هم می زد و می داد به من می خوردم چون هر بار بعد از خوردن اون حالم بهتر می شد ...
اما خوشبختانه از یعقوب خبری نبود و من دیگه داشتم باور می کردم که از دستش خلاص شدم ...
آنا سعی می کرد منو خوشحال کنه و مرتب منو می برد گردش و برام کادو می خرید و تا می تونست بهم محبت می کرد تا بلکه فراموش کنم ضربه های روحی که به من وارد شده بود ...
ولی خودشم اجازه نمی داد تنها برم جایی ...
ناهید گلکار