داستان انجیلا 💘
قسمت سیزدهم
بخش پنجم
آنا گفت : من از پس زبون شما بر نمیام , حرف زیاده ولی شما عادت دارین کارای پسرتون رو ساده و منطقی جلوه بدین و راحت به دیگران تهمت بزنین ...
باشه , مال بد بیخ ریش صاحبش ..دخترم بده ؟ مال خودم ... پس شما اینجا چی می خواین ؟
بد میگم عمه خانم ؟ یعقوب بچه ی منو حبس می کرده ؟ اشکال نداره , مهم نبود ...
با کسی رفت و آمد نکنه ؟ فدای سر یعقوب ...
کتکش می زنه فحش و بد و بیراه میگه ؟ خوب چون پسر ایشون هست , اشکالی نداره ...
نمی ذاره بچه ام مادر و پدر و برادرشو ببینه ؟ حق با یعقوبه , دلش می خواد ...
آخه اِنجیلا رو چون من از سر راه آوردم باید گوشت قربونی بشه برای آقا یعقوب و اِنجیلا هم باید تحمل کنه ...
عمه خانم شما که زن باخدایی هستی حرف کسی رو باور نکن ... بچه من نازپرورده بار اومده بود ، از گل بالاتر بهش نگفته بودیم , حالا تو خونه ی اون مرد داشت روانی می شد ...
اون شب تنها شبی بود که یعقوب از خونه رفته بود بیرون و درو قفل نکرده بود , این بچه تنها راه نجاتش رو در فرار دیده بود ...
عمه خانم دستشو گذاشت روی دست مادر یعقوب و گفت : ای وای باجی , یعقوب این کارا رو با انجیلا کرده بود ؟ چرا مگه تو خودت دختر نداری ؟ ... خدا رو خوش نمیاد ...
مادر یعقوب گفت : اگر بچه ی من بد بود , اِنجیلا غلط کرد ازش حامله شد ... الانم می دونسته آبستنه می خواسته خرشو دراز ببنده ...
آنا یک مرتبه دستشو گذاشت روی دهنش و با صدای بلند گفت : یا امام زمان ... چی گفتین ؟ انجیلا حامله است ؟ شما از کجا می دونین ؟ ...
گفت : دست بردار آنا , مگه میشه مادر یک دختر ندونه دخترش حامله است ؟ از دکتری که رفته بود پرسیدیم ...
آنا گفت : من نمی دونم , شایدم شما دروغ می گین ... انجیلا هیچ کجا بدون من نرفته ...
گفت : دیگه چه بهتر , پس ببین دخترت چه آتیش پاره ای هست که نذاشته مادرشم بفهمه ...
آنا عصبانی اومد سراغ من و داد زد سرم : تو حامله ای ؟
من سرم پایین بود و نفسم به شماره افتاده بود و گریه ام گرفت و گفتم : به خدا آنا درست نمی دونم , فقط شک کردم با فریبا رفتم دکتر ...
داد زد : چرا با من نرفتی ؟ چرا به من نگفتی ؟ می خواستی همین حرفا رو بشنوم ؟ حالا تو رو مقصر کنن ؟ ... حالا هستی یا نه ؟
سکوت کردم و اشک ریختم ...
آنا داد زد : جواب بده ... حامله ای ؟
با سر تایید کردم ...
آنا نشست روی تخت ... سست شده بود ...
آهسته زد تو صورتش و گفت : خاک بر سرت کنن ... چیکار کردی انجیلا ؟ حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
گفتم : بهشون نگو , بگو دورغه ... بذار برن , من بچه رو می ندازم ...
زد تخت سینه ی من و گفت : برو کنار ... لباس بپوش بیا ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم ...
از ترس اینکه آنا بیشتر عصبانی نشه حاضر شدم ...
اون سه نفر سکوت کرده بودن و منتظر که من برم و تکلیف رو روشن کنن ...
ناهید گلکار