داستان انجیلا 💘
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
از دیدن شهاب و نامزدش , اونقدر به شعف اومده بودم که یکم حال و هوام عوض شد ...
و وقتی شهاب پرسید : خوبی ؟ , چیزی بهش نگفتم چون دلم نمی خواست شهاب با یعقوب بدرفتاری کنه و اونم تلافیشو سر من در بیاره ...
شهاب یک چمدون بزرگ برای من و بچه ام سوغاتی آورده بود و چند تیکه هم برای یعقوب گذاشته بود ...
من خودم نگاهی به اونا کردم و گذاشتم کنار تا ببرم خونه و یعقوب اونا رو ندید ...
سه روز اونجا موندم ... تو این مدت یعقوب هم مثل یک آدم نرمال با من رفتار نمی کرد ولی با شهاب و جاسم گرم گرفته بود و این تنها زمانی بود تو ازدواج ما که من احساس کردم مثل بقیه ی آدما زندگی می کنم ...
وقتی برگشتیم خونه و یعقوب سوغاتی ها رو دید , قیام قیامت به پا کرد ...
عصبانی بود و باز فحش هایی که تا اون زمان نشنیده بودم داد که چرا این لباس ها رو برای تو آورده ؟ چرا برای من کم آورده ؟ ... چرا عروسک آورده ؟ ...
اون می گفت من از عروسک بدم میاد ... دلیلشو نمی دونستم , نمی خواستم هم بدونم ... من با اون شکم پُر , تنم می لرزید و گریه می کردم ولی یعقوب همچنان داد می زد ...
با دیدن شهاب و نوع زندگی ای که می کرد و طرز رفتار یعقوب با من , باز این فکر تو سر من افتاد که این بار به طور قطعی از خونه اش برم و دائم به این فکر می کردم که کجا و چطوری ...
من و یعقوب تا عروسی شهاب قهر بودیم و همین باعث شد اجازه بده منم مثل مادر و خواهر خودش با روسری برم به مجلس عروسی برادرم و لباسی رو که شهاب برام آورده بود رو بپوشم ...
دو هفته بعد در حالی که هنوز با یعقوب قهر بودم , نیمه های شب درد زایمان به سراغم اومد و یعقوب رو صدا کردم ...
با وحشت بیدار شد و پرسید : درد داری ؟
گفتم : آره ...
گفت : الان عزیزم ... نترس , من اینجام ، می دونم چیکار کنم .... پاشو حاضر شو ببرمت بیمارستان ...
ولی اونقدر دستپاچه و بیقرار شده بود که دور خودش می چرخید ...
سه ساعت بعد من یک دختر کوچولو و خیلی ظریف به دنیا آوردم ... مثل برگ گل لطیف و دوست داشتنی بود و در کمال تعجب می دیدم که یعقوب هم از دیدن اون به شوق اومده و احساس پدری خودشو به خوبی نشون می داد ...
ناهید گلکار