داستان انجیلا 💘
قسمت شانزدهم
بخش چهارم
حتی به تلفن هم جواب نمی دادم .. می ترسیدم یعقوب باشه و به من تهمت بزنه که به خاطر جواب دادن تلفن از خونه اش رفتم ...
چندین بار شد که یکی زنگ زد و بدون اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کرد ...
نمی دونم هرگز نفهمیدم اون یعقوب بوده یا نه ...
ولی بازم احمقانه منتظر بودم و فکر می کردم همون طور که بهم گفته بودن روزی یعقوب سر عقل میاد و با هم زندگی خوبی خواهیم داشت ...
آویسا شش ماهه شد که یک روز صبح وقتی آنا و بابا خونه نبودن , صدای زنگ در اومد ...
رباب خانم گوشی رو برداشت و به من گفت : چیکار کنم ؟ برادر آقا یعقوبه ؛ حسین آقا ...
گفتم : درو باز کن ...
آنا برای من از سوریه دو تا شلوار آورده بود که تنگ بود و من تو خونه می پوشیدم ...
دیگه اونو در نیاوردم و یک مانتو تنم کردم و روسری انداختم روی سرم و آویسا رو بغل کردم و رفتم جلوی در ... حسین آقا اومد ...
یک روروک دستش بود ...
با گرمی سلام کرد و اومد تو روروک رو گذاشت زمین و آویسا رو بغل کرد و گفت : چقدر بزرگ شده ...
گفتم : شما مگه کوچیک بود دیدینش؟ بیمارستانم که اومدین یعقوب نگذاشت مردا بیان تو ... حتی به جاسم اجازه نداد بیاد منو ببینه , شما که جای خود داره ...
گفت : شما زن برادر منی , من همه چیز رو می دونم ولی یعقوب پشیمون شده ، می خواد زندگیشو دوباره با شما از اول شروع کنه ...
الان تو ماشین نشسته ... به من که قول داده ...
زن داداش , تو زندگی همه مشکل هست ... یکم گذشت و فداکاری برای همین روزاست دیگه ...
گفتم : به خدا اگر یعقوب خوب رفتار کنه , من نمی خوام ازش جدا بشم ... اینقدر اینجا می مونم تا یعقوب درست بشه ...
ناهید گلکار