داستان انجیلا 💘
قسمت شانزدهم
بخش هفتم
یعقوب به هیچ عنوان آویسا رو جایی نمی برد که من بتونم حتی اونو از دور ببینم ...
درخواست طلاق و گذاشتن اجرای مهریه هم به عهده ی بابا و جاسم بود و من فقط ناظر بودم چون اونا می خواستن از این راه بچه رو از یعقوب بگیرن ...
ولی این کشمش یک سال و نیم ادامه پیدا کرد و بالاخره دو ماه تا دو سالگی آویسا مونده بود و دادگاه رای طلاق رو صادر کرد و قرار شد ماهی یک روز آویسا پیش من باشه ...
البته می تونستم اون دو ماه رو استفاده کنم و آویسا رو بیارم پیش خودم ولی هم از یعقوب می ترسیدیم هم اینکه همه دوره ام کردن که دوباره بهش عادت می کنی و وقتی خواست ازت جدا بشه مثل قبل پریشون میشی ...
این بود که آغوش من از وجود بچه ام خالی موند و فقط به امید دیدن اون , سر پا موندم ...
ولی شروع کردم به درس خوندن ... جزوه می گرفتم ...
می خوندم ... دیوونه وار می خواستم سال های از دست رفته رو جبران کنم و شاید کمی هم درد فراق دخترم رو از یاد ببرم که شدنی نبود ...
و اسمم رو دانشگاه نوشتم ... رشته ای که دوست داشتم ...
بابا برام یک رنو خرید ... گواهینامه گرفتم ... حالا تمام کارایی رو که فکر می کردم برام آرزو بوده می کردم ولی اصلا خوشحال نبودم ...
مگر چیزی توی دنیا برای یک مادر با ارزش تر از در آغوش کشیدن بچه اش می تونه باشه ؟ ...
برای منم نبود ...
ناهید گلکار