خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۱۱   ۱۳۹۶/۹/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت هجدهم

    بخش سوم




    گفتم : غلط کرده , از خودش حرف می زنه ... من با کسی حرف نزدم ...
    یکی زنگ زنگ زد فکر کردم مزاحمه ... پس این بوده ...
    من گفته باشم , نمی تونم ... آنا جون اصلا حال روحی خوبی ندارم ...

    داد زد : تا کی ؟ تا چند سال ؟ تو سه ساله از خونه یعقوب اومدی بیرون ... بسه دیگه ...


    می دونستم وقتی آنا تصمیم به کاری می گیره , کسی نمی تونه منصرفش کنه و بابا هم همیشه تحت فرمان اون عمل می کنه ...
    به جایی که قرار گذاشته بودن , رسیدیم ...
    نه تنها من , بلکه آنا و بابا هم از دیدن اون یکه خوردن ...
    پسر جوونی بود ؛ کوتاه قد و سبزه رو حتی کمی زشت و خیلی بد لباس ... اصلا اونی که آنا فکر می کرد نبود ...
    من همین طور وا رفته بودم که اون با این شکل و قیافه چطور به خودش اجازه داده بیاد از من خواستگاری کنه ... لباس هاش اونقدر بد بودن که حال آدم رو به هم می زدن ...
    ما سه نفر بهش نگاه کردیم ... اومد جلو و با بابا دست داد و خودشو معرفی کرد ... احمد اکبری هستم ...
    دانشجوی دندونپزشکی ...
    بعد نگاهی به من کرد و گفت : صبر کنین , اجازه بدین بگم الان شما چی فکر می کنین ...
    آنا که خیلی تو ذوقش خورده بود و فکر کرده بود یک دکتر برای دخترش پیدا کرده که می تونه باهاش پُز بده ,
    با لحن بدی گفت : اجازه بدین بشینیم , خسته شدم ...
    من همون لب تخت نشستم و رومو کردم اون طرف ... خاطرم جمع شد که آنا همچین آدمی رو برای من نمی خواد ...
    احمد با اعتماد به نفس عجیبی گفت : استدعا می کنم ... بفرمایید قدمتون رو بذارین روی چشم من ...
    شما اِنجیلا خانم دارین فکر می کنین چقدر این طرف زشته ولی من به شما پیشنهاد می کنم زود قضاوت نکنین , من خیلی با نمک و جذابم ... برای همین هر کس دفعه ی اول منو می بینه خوشش نمیاد شاید بدشم بیاد , دفعه ی دوم بدش نمیاد اما خوششم نمیاد ... دفعه ی سوم خوشش میاد ... دفعه ی چهارم عاشقم میشه ... من به شما پیشنهاد می کنم این دفعه ی اول رو به حساب نیارین ...
    خودم می دونم خدا ظاهر خیلی خوبی بهم نداده ولی تا دلتون بخواد باطنم زیباست ... انگار مادر و پدر من به این معتقد بودن که صورت زیبا ... اِ اِ صورت زیبا ... هیچ نیست برادر ؟ ... یعنی به درد نمی خوره ؟ چی بود شعرش ؟ ببخشید فراموش کردم ...

    ما سه نفر زل زده بودیم به اون و حرفی نمی زدیم ...

    اون منتظر نشد و ادامه داد :  ولی یادمه که بیت دومش میگه , ای برادر سیرت زیبا بیار ... حالا راستش تعریف از خود نباشه من سیرت خوبی دارم , اینو بهتون قول می دم ... خوب , اجازه می دین منم بشینم حاج خانم ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان