داستان انجیلا 💘
قسمت نوزدهم
بخش ششم
اونا تو خونه ی ما مهمون شدن و فردای اون روز تو محضر عقد من و احمد بسته شد ...
در حالی که هنوز من هیچ حسی به اون نداشتم ...
بعد از عقد , همه با هم اومدن خونه ی ما ...
جاسم و فریبا و پسرش که حالا تقریبا نزدیک شش سال داشت و چند تا از دوستان آنا و بابا و عمه ی کوچیکم و خانواده ی احمد ...
احمد سر از پا نمی شناخت ولی من تا رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
بلافاصله احمد اومد پشت در و صدام کرد ...
گفتم : حالم خوب نیست , تو برو من میام ...
دو ضربه به در زد و گفت : عاشقتم , یادت نره ... تا آخر عمرم همینطور می مونم ...
من ساکت موندم ...
دوباره زد به در و گفت : یک کوچولو باز کن ... خواهش می کنم ...
لای درو باز کردم و سرشو آورد جلو و گفت : تو زیباترین چشم های دنیا رو داری , تو رو خدا دیگه جز به من به کس دیگه ای نگاه نکن ...
درو بستم و اون با یک خنده ی بلند رفت ...
به شدت دلم گرفته بود و از خدا خواستم که حالا که دیگه این کار شده مهر اونو تو دلم بندازه ...
اصلا خوشحال نبودم ... نمی دونستم کاری رو که کردم درست بوده یا غلط ...
دلم نمی خواست کسی رو ببینم ... بغض گلومو فشار می داد ... از این سرنوشت راضی نبودم ...
آنا مرتب می کوبید به در که : بیا بیرون , آبروی ما رو می بری ...
تا بالاخره مجبور شدم برم پیش مهمون ها ... صدای آهنگ بلند شده بود ...
همه می زدن و می رقصیدن و احمد نقل مجلس بود ...
چنان خودشو تو دل همه جا کرده بود و دوستش داشتن که من متوجه شدم حرفای شب اولی که می زد راست بوده ...
و فکر می کردم شاید برای منم چنین اتفاقی بیفته و منم یک روز دوستش داشته باشم ولی در اون زمان حتی نمی تونستم تصور کنم دستش به من بخوره ...
ناهید گلکار