داستان انجیلا 💘
قسمت بیستم
بخش سوم
اون شب , احمد خونه ی ما موند ... فردا صبح باید با هم می رفتیم دانشگاه ...
این بود که سوییچ رو دادم بهش و اون نشست پشت ماشین و راه افتادیم ...
موقعی که از هم جدا می شدیم , سوییچ رو نداد و گذاشت تو جیبش ... منم خجالت کشیدم حرفی در این مورد بزنم ...
تمام روز فکر می کردم چطوری موقع رفتن ببینمش و ماشین رو ازش بگیرم ...
اما تعطیل که شدیم , دم در اونو دیدم که منتظر من بود ...
خیلی عادی رفتار می کرد ... با هم سوار شدیم راه افتاد و رفت طرف خونه ی ما ...
ماشین رو برد تو حیاط و درو قفل کرد و با هم رفتیم تو خونه ...
موقعی که رفت تا صورتشو بشوره , آنا از من پرسید : این اینجا چیکار می کنه ؟ برای چی دوباره اومده ؟ ...
ولی بابا به آنا اخم کرد و گفت : این چه سوالیه می کنی خانم ؟ اشکال نداره , بذارین بیاد ... دیگه داماد ماست , هر وقت دلش خواست می تونه اینجا بمونه ...
ولی احمد خیلی راحت تر از اونی بود که ما فکر می کردیم ... نه تنها اون روز موند , بلکه چند روز بعد وسایلشم آورد و تو خونه ی ما موندگار شد ... هنوز من هیچ تماس فیزیکی با اون نداشتم ... حتی ازنظر احساسی هم بهش نزدیک نشده بودم ...
خوب صبح ها دیگه با هم می رفتیم و برمی گشتیم و ماشین رو هم به طور کلی برداشته بود و هر کجا می خواستم برم , منو می برد ...
دیگه تقریبا هیچ خرجی نداشت ولی تا می تونست به من محبت می کرد و توجه , چیزی بود که من به شدت بهش نیاز داشتم ...
اگر کوچیک ترین تغییر تو لباس و سر و صورت من به وجود میومد , متوجه می شد ...
تا از جام تکون می خوردم , می پرسید : چی می خوای ؟ من می تونم انجامش بدم ؟
یا کمی اخمم می رفت تو هم , سعی می کرد منو سر حال بیاره ...
از طرفی روز به روز بابا و آنا بیشتر دوستش داشتن و بهش اعتماد می کردن ...
و احمد با این جسارتی که تو کاراش داشت , تونست تا حدی از نظر روحی به من نزدیک بشه ...
ناهید گلکار