خانه
181K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۳:۵۹   ۱۳۹۶/۹/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیستم

    بخش پنجم




    صبح خیلی زود راه افتادیم به طرف سراب ... صبحانه رو تو راه خوردیم و حدود ساعت ده رسیدیم ...
    احمد پشت ماشین بابا نشسته بود و جاسم پشت سر ما میومد ... از سراب رد شدیم و مقدار زیادی تو خاکی رفتیم تا توی یک روستا کنار یک پل چوبی و خراب ایستادیم ...
    ویلایی رو که احمد می گفت پدر و مادرم تو سراب دارن , یک خونه ی روستایی وسط یک باغ بود ...
    طبقه ی پایین که اصلا ما واردش نشدیم , جایی بود که هم گوسفند نگه می داشتن هم قسمتی بود که آشپزی می کردن ...
    ولی همه چیز تمیز و مرتب بود ... کاملا معلوم بود که برای استقبال از ما زحمت زیادی کشیده بودن ...
    گوسفند جلوی پای ما کشتن و با یک دنیا محبت از ما استقبال کردن ...
    شادی و خوشحالی اونا به ما هم سرایت کرده بود ...
    بوی نون تازه و سوختن چوب تو فضا پر شده بود و حال و هوای خوبی داشت ...
    در عین حال , باغ سرسبز و  شاداب با میوه های رسیده و نهر آبی که از کنار باغ می گذشت , نه تنها هیچ مشکلی تو ذهن ما ایجاد نکرد بلکه روح و روان منو طوری نوازش داد که دلم می خواست مدتی همون جا می موندم ...
    وقتی نگاه کردم , دیدم این حالت رو هم بقیه افراد خانواده ام دارن ...
    از چند تا پله ی چوبی بالا رفتیم ... یک ایوون مشرف به باغ که سایه ی یک درخت گردو و توت روی اون افتاده بود , روحم رو تازه کرد ... طوری که کاستی های اون خونه به چشمم نیومد ...
    وقتی توی یکی از اتاق های اونا جابجا می شدیم , مادر و خواهرهای احمد اومدن مقدار زیادی خوراکی و میوه و چایی آوردن و گذاشتن و رفتن ... مادرش موند و گفت : ببخشید من امروز مهمون زیاد دارم , شما بفرمایید از خودتون پذیرایی کنین ...

    و یواشکی چیزی در گوش آنا گفت ...
    صورت آنا تا گوشش قرمز شده بود و کاملا معلوم بود که به شدت عصبانی شده ...
    فریبا و من کنارش بودیم ... هر دو متوجه شدیم ...

    باید حرف بدی زده باشه که آنا اونطور ناراحت شده ...
    اون که هیچ وقت نمی تونست تو این جور مواقع خودشو کنترل کنه , گفت : ببخشید برای چی ندونن ؟ مگه اونا کی هستن که من به خاطر اونا دروغ بگم ؟
    دختر من اگر قبلا شوهر نکرده بود , جنازه ش رو روی شونه های پسر شما نمی ذاشتم ... الان برای چی باید مخفی کنم ؟ ... ما الان برمی گردیم تا مجبور نباشیم به کسی دروغ بگیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان