داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
هر وقت دلم برای آویسا تنگ می شد , اون از چشم های من می فهمید ...
با خنده می گفت : چشمت راه کشید , باز هوس آویسا کردی ؟ پاشو تا بیشتر غم تو دلت نیومده ببرمت اونو ببین ...
و فورا منو می برد و از دور اونو می دیدم و برمی گشتیم ...
گاهی اتفاق میفتاد که سه یا چهار بار برای دیدنش می رفتم ولی یک بار موفق به دیدن بچه ام می شدم و می دیدم که احمد هم صبورانه و با اشتیاق منتظر می مونه و کاملا با من همکاری می کنه ...
و این علاقه ی منو نسبت به اون روز به روز بیشتر می کرد ...
از همه مهم تر این بود که احمد اولین کسی بود که من ازش نمی ترسیدم و کاملا باهاش راحت بودم ...
آویسا هم داشت بزرگ می شد ...
گاهی دلم می خواست دل به دریا بزنم و برم بهش بگم که من مادرشم ولی می دونستم که گفتن این حرف جز آزار برای آویسا ارمغان دیگه ای نداره و برای منم ...
پس پا روی دلم گذاشتم و فقط به این دلمو خوش کردم که از دور اونو تماشا کنم تا بره مدرسه و من بتونم هر وقت دلم می خواد اونو ببینم ...
اما نمی تونستم بفهمم احمد متوجه نبود یا داشت سوء استفاده می کرد که مرتب تو خونه ی آنا و بابا مهمونی می داد و دوستانشو دعوت می کرد و آنا و بابا رو پدر و مادر خودش معرفی می کرد ؟
و البته همه ی زحمت و خرج اون مهمونی ها به گردن آنا بود تا حدی که من خجالت می کشیدم ...
ولی دلم نمی خواست کوچکترین حرفی به احمد بزنم که دلشو بشکنم و اختلافی بین ما به وجود بیاد اما صبر آنا تموم شد و از ما خواستن که دیگه برای خودمون خونه بگیریم و از اونجا بریم ...
بابا می گفت : احمد داره بد عادت می شه , اون باید بدونه که هر چیزی حدی داره ... پس هر چی زود تر این کارو بکنیم , بهتره ...
به خاطر اخلاق هایی که احمد داشت خودمم دلم می خواست از اونجا برم ...
مثلا ؛ حموم می رفت و پشت سرشو تمیز نمی کرد ... ریشو می تراشید و یکی باید دنبالش می رفت ... هیچ وقت عادت نداشت استکان چایی خودشو جمع کنه یا چ.یزی که خورده ظرفشو برداره ... دور و برش همیشه ریخت و پاش بود و من کارای اونو انجام می دادم ..
هر چی بهش تذکر می دادم فقط با خوشرویی عذرخواهی می کرد و می گفت دفعه ی آخرمه , چشم قول می دم ... اما من نتونسته بودم حتی وادارش کنم شستشو نخوره ...
در هر فرصتی این کارو می کرد به خصوص وقتی خواب بود ...
اون فقط قول می داد و عملی در کار نبود ...
ناهید گلکار