داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و یکم
بخش پنجم
دو ماه بعد , به خاطر تلاش و پشت کارم همه تو کلینیک تحسینم می کردن ...
و همین باعث شد که خانم دکتر مرندی که خودش یک مرکز مشاوره داشت , برای بعد از ظهرها به عنوان روانشناس منو استخدام کنه ... کاری رو که دوست داشتم انجام بدم و فورا قبول کردم ...
احمد صبح ها تا دیروقت می خوابید و من خودم می رفتم سر کار ... نزدیک ظهر میومد و از اون طرف تا دیروقت کار می کرد ...
من ساعت دو کارم تو کلینک تموم می شد و می رفتم خونه ...
و دوباره ساعت چهار خودمو می رسوندم به مرکز مشاوره و چون برای فوق , ثبت نام کرده بودم شب ها هم تا احمد برمی گشت که اغلب هم دیروقت بود , درس می خوندم ...
اما دلم به شدت بچه می خواست ...
آرزوی در آغوش کشیدن و بزرگ کردن یک بچه به دلم مونده بود ...
کم کم وضع مالیمون خوب شد ...
احمد تو کارش موفق بود و درآمد خوبی داشت و هر چی در روز کار می کرد , میاورد و می گذاشت توی کشوی میز و اصلا حساب پول هاشو نداشت ...
همه ی پول ها در اختیار من بود و خودمم از دو تا کاری که در ماه انجام می دادم , پول خوبی دریافت می کردم که بعد از کسر هزینه ها و ولخرجی های بی حساب احمد , می تونستم پس انداز قابل توجهی داشته باشم ...
من و تویی بین من و احمد نبود ... حتی فکرشم نمی کردم که هزار تومن جای دیگه ای داشته باشم ...
ناهید گلکار