داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و چهارم
بخش ششم
نشستم و بهش زل زدم ... امیدوار بودم و دلم می خواست که انکار کنه تا قلبم که داشت از جا کنده می شد , قرار بگیره ...
اون گفت : می دونم که یک چیزایی بهت گفتن ...
خاک بر سرم ... کاری رو که نباید می کردم , کردم ... چقدر من خرم ...
نمی دونم چی شد و چرا ؟ ای لعنت به من ... انجیلا غلط کردم ... (...) خوردم ... صد بار خودمو نفرین کردم ... خواهش می کنم ندید بگیر , دنبالشو نگیر ... از ته دلم پشیمونم ...
منو بزن ... بزن تو گوشم ... فحشم بده ... هر کاری دلت می خواد بکن ... من گناهکارم ولی قول می دم ، قسم می خورم به جون خودت به جون مونس , دیگه تموم شد ...
میشه فراموش کنی و بازم دوستم داشته باشی ؟
اشک هام می ریخت و همین طور بهش نگاه می کردم ...
احمد در نظرم آب شد و قطره قطره تو زمین فرو رفت ...
هیچی ازش باقی نموند ... تمام محبتی که بهش داشتم , از بین رفت ...
ولی خودمو جمع و جور کردم و گفتم : تو پول خودت رو می دزدی ؟ برای چی ؟ ... من که حساب پولا رو نداشتم ...
گفت : کثافت ها دروغ میگن , من خبر نداشتم ... به جون خودت می دونی دروغگو نیستم ... تا حالا ازم دروغ شنیدی ؟ الانم نمی گم ...
من خبر نداشتم دزدی کردن , اینو باور نکن ... حالا پدرشون رو در میارم ...
گفتم : در بیار ... چون تو پنج ماهی که من نگاه کردم , نزدیک ده میلیون اختلاس شده که الان دقیق نمی دونم ...
و بلند شدم و رفتم لباسم رو عوض کردم ...
صورتم رو شستم ... احمد دنبال من میومد و التماس می کرد یک کاری بکنم ...
من سکوت کرده بودم و رفتم یک مسکن خوردم و روی تخت دراز کشیدم ...
اومد کنارم ... با چشمی گریون ...
تا اون زمان من احمد رو اون شکلی ندیده بودم ...
زانو زد کنار تخت و گفت : قربونت برم , خودت می دونی که جز تو کسی رو نمی خوام ... فقط یک شینطت احمقانه بود ... تموم شد و رفت ... تو رو خدا دق دلتو سرم خالی کن , تو خودت نریز ...
گفتم : میشه بری سر کارت و منو تنها بذاری ؟ خیلی خسته ام , می خوام بخوابم ... کاش منصوره اینجا بود ...
همون جا روی زمین نشست و گفت : فکر کردم الان میای داد و هوار راه میفته و اون می فهمه می ره به رباب خانم میگه و آنا خبردار میشه ... برای همین گفتم بره ... وای انجیلا من خیلی احمقم ... تو خیلی خوبی و منِ بیشعور باهات چیکار کردم ... ای لعنت به من ...
ناهید گلکار