خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۲:۲۹   ۱۳۹۶/۹/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    پاشو قربونت برم ... الهی من فدای تو بشم ... منو ببخش ... قول می دم ...
    به خدا پشت دستم رو داغ می کنم تا دیگه یادم نره از این غلطا بکنم ...
    بیا ببین واقعا می کنم ...

    و رفت طرف آشپزخونه ... نمی دونستم  می خواد چیکار کنه ... چشم هام پر از اشک بود ... دنبالش رفتم و پرسیدم : می خواهی چیکار کنی ؟ 
    گاز رو روشن کرد و قاشق رو برداشت و گذاشت روی شعله ی گاز ...

    من فقط نگاه کردم ... شاید فکر می کرد من  جلوشو می گیرم ولی من با خشم منتظر موندم ببینم می خواد چیکار کنه ...
    اون بغض داشت و صورتش قرمز شده بود ... انگار فشار زیادی رو تحمل می کرد ...
    در حالی که اشک تو چشمش جمع شده بود , گفت: مامان من همیشه منو می ترسوند که با قاشق داغم می کنه ولی هیچ وقت نکرد ... حالا من می خوام خودم این کارو با خودم بکنم ...
    بازم من نگاه کردم ... قاشق گداخته شده رو برداشت و بدون درنگ گذاشت پشت دستش ...

    دندون هاشو به هم فشار داد و قاشق رو پرت کرد تو ظرفشویی و رفت ...
    بوی سوختگی تو فضا پیچید ...

    من از این کارش متعجب شده بودم ... آیا واقعا تا این حد پشیمون شده یا داره فیلم بازی می کنه ؟ ...
    احمد خودشو انداخته بود روی مبل و مثل بچه ها گریه می کرد ...
    بلاتکلیف نگاهش می کردم ... نمی دونم چرا ؟ ولی دلم براش سوخت ...
    عاجز و درمونده به نظرم می رسید ...

    رفتم پماد آوردم و کنارش نشستم و دستشو گرفتم و روی سوختگیِ دستش که خیلی هم عمیق بود , مالیدم و اونو بستم ...
    پیدا بود درد شدیدی داره ... مونس تو روروک نشسته بود و گریه می کرد ...
    رفتم اونو بغل کردم آوردم و روبروش نشستم ... گفتم : فقط بهم بگو چرا ؟ چرا این کارو کردی ؟
    گفت : خریت که شاخ و دم نداره ... با دست خودم زندگیمو خراب کردم ... دیدی که توبه کردم , تو هم منو ببخش ... هیچ دلیلی ندارم , فقط احمقم ...
    تا شب به من التماس کرد و قول داد ...
    سعی کردم به خاطر زندگیم کوتاه بیام ..م. ن چاره ی دیگه ای نداشتم و باید قول اونو قبول می کردم ...
    اون شب رو تو اتاق مونس خوابیدم ولی احمد با التماس منو برد سر جام ... می گفت بدون تو نمی تونم بخوابم ... تو نفس منی , اگر نباشی من خفه می شم ...
    بیا پیشم ببین چقدر دستم داره می سوزه ... باور کن اگر این بار خطایی کردم صورتم رو می سوزنم ...
    کنارش دراز کشیدم ... کمی بعد از صدای خوردن انگشتش متوجه شدم که خوابش برده ...
    اون همیشه انگشت دست چپشو می خورد و حالا همون دست رو سوزنده بود ... با وجود باندی که به دستش بسته بودم , انگشتش تو دهنش بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان