داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
داشتم فکر می کردم چقدر یک زن باید خودشو پست کنه که به خاطر پول زندگی دیگران رو به هم بزنه ...
چطور می تونن این کارای زشت رو انجام بدن و بازم سرشون رو بالا نگه دارن ؟ ... آیا وجدان ندارن ؟ ...
از خودم که یک زن بودم , بدم اومد ...
نمی دونم خانم منشی که یک زن پنجاه ساله بود چه رابطه ای می تونست با احمد داشته باشه ؟ ولی خیلی حالم بد بود ... باور کردنش برای من غیرممکن به نظر می رسید ...
خوابم نمی برد ... تنها کاری که اون زمان دلم می خواست بکنم , رفتن به درگاه خدا بود ...
به نماز ایستادم و دست هامو بالا بردم و گفتم : خدایا پناه بر تو ... از شر آدم های بد و فاسد , پناه بر تو می برم ...
دو رکعت نماز خوندم و به سجده افتادم و تا تونستم گریه کردم ...
برای فردا نقشه های زیادی داشتم ... می خواستم از اون منشی شکایت کنم و تکلیف مطب رو روشن کنم ولی ...
هنوز ما خواب بودیم که صدای زنگ در منو بیدار کرد ...
از بس قرص خورده بودم , نمی تونستم چشمم رو باز کنم ...
منصوره اومده بود ... خودش درو باز کرد و اومد منو صدا کرد و گفت : خانم , براتون مهمون اومده ...
مادر و پدر و دو تا از خواهرا و عمه احمد از شهرستان اومده بودن ...
قبلا هم زیاد می اومدن و چون هر بار با روی خوش من روبرو می شدن , مدتی هم می موندن ...
و این احمد بود که اصرار داشت اونا برن ...
پدر و مادرش خیلی منو دوست داشتن و منم به اونا علاقمند بودم ... پدرش همیشه می گفت : اگر تو نبودی احمد به اینجا نمی رسید , تو از اون یک آدم دیگه ساختی ...
و حالا فکر می کردم آیا کار درستی کرده بودم که اون همه بها به احمد دادم ؟ نباید به کسی که محبت می کنی و دستشو می گیری جنبه ی این کارو داشته باشه ؟ شاید اشتباه از من بود ...
ولی اون روز اصلا آمادگی پذیرایی از اونا رو نداشتم ...
نمی خواستم متوجه تغییر رفتارم بشن ... این بود که هر طوری بود خودم رو جمع و جور کردم ...
اونا مقدار زیادی خوراکی و سوغاتی آورده بودن و من و احمد مجبور بودیم که تظاهر کنیم با هم خوب و خوش مثل گذشته زندگی می کنیم و احمد از این بابت خیلی راضی بود و سعی می کرد بیشتر از اونی که لازم بود به من احترام بذاره و محبت کنه ...
ناهید گلکار