داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و پنجم
بخش سوم
دو روزی هیچکدوم از خونه بیرون نرفتیم و مادر احمد فکر می کرد که به خاطر اوناست ...
ولی در واقع هر دو خجالت زده بودیم و ترجیح می دادیم چشممون به کسی نیفته ...
بعد بدون اینکه در مورد چیزی با هم حرف بزنیم , افتادیم دنبال پیدا کردن جایی برای مطب ...
بعد از چند روز احمد خسته شد و همش پیش پدر و مادرش می موند و من خودم تو این بنگاه و تو اون بنگاه دنبال جا گشتم تا بالاخره یک آپارتمان خوب پیدا کردم ...
بازم احمد گفت : به نام خودت بزن ...
این بار بدون حرف , این کارو کردم چون پولامون کم بود و من هر چی پس انداز داشتم رو هم گذاشتم روی اون خونه ... در عین حال زیاد به رفتارهای احمد اعتمادی نداشتم ...
خودم کارای اون خونه رو کردم و اثاث مطب رو بردم و چیدم ... احمد هم کمک می کرد ولی چون دستش عفونت کرده بود و کار زیادی از دستش برنمی اومد , مجبور بودم خودم سخت کار کنم ...
و اینطوری احمد برای خودش مستقل شد ...
ولی منو از فکر اینکه شکایت کنم , منصرف کرد و گفت : نمی خوام پامون به کلانتری و دادگاه کشیده بشه ... تقصیر من بوده و تاوانش رو هم پس می دم ...
من خودم منشی احمد شدم ...
دستیارش رو هم خودم انتخاب کردم و این طور به نظر میومد که همه چیز داره روبراه میشه ...
هفت ماه گذشت ...
حالا مونس روز به روز بزرگ تر و شیرین تر می شد و احمد عاشق اون بود و جالب اینجا بود که مونس به همهی مردای دور و برش می گفت بابا و فقط احمد رو مثل من صدا می زد ...
و اونقدر شیرین و خواستنی شده بود که نه تنها من و احمد بی اندازه دوستش داشتیم , آنا و بابا و پدر و مادر احمد و تمام فامیل عاشقش شده بودن و من تنها امیدم تو زندگی مونس بود و دیدن گاه و بیگاه آویسا ...
چون من دیگه مرتب حواسم به احمد بود که خطایی نکنه و دائم بهش شک داشتم ...
درگیری شدیدی تو ذهنم به وجود اومده بود که نمی تونستم به کسی کمک کنم و خودم نیاز داشتم کسی به دادم برسه , برای همین کلا دیگه مرکز نرفتم ...
چون خبر پخش شد و به زودی آنا و بابا هم از زبون دیگران شنیدن و مدعی من شدن که چرا حرفی نمی زنم ...
گفتم : اونطوری که مردم میگن نیست , بهش تهمت زدن ...
و برای حفظ زندگیم از احمد دفاع کردم ...
ناهید گلکار