داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
ولی کم کم احساس می کردم باز احمد داره یک کارایی می کنه ...
تا سرمو دور می دید با دستیاراش شوخی های رکیک و بی معنا می کرد ...
گاهی مریض که میومد بیرون , در اتاق رو می بست و مدتی خبری ازش نبود ...
نمی دونستم آیا با اون دختر تو اتاق چیکار می کنه ... اصلا اون به احمد اجازه میده که بهش دست درازی کنه ؟ اونم جایی که من پشت در بودم ؟ ...
یا من گناه می کنم و بهشون تهمت می زنم ؟
اما غرورم اجازه نمی داد درو باز کنم ... همین طور به در خیره می شدم و قلبم تو سینه می کوبید ولی جرات دیدن چیزی رو که حدس می زدم رو نداشتم ...
اصلا شایدم اشتباه می کردم ...
بیشتر شب ها وقتی می خواستیم بریم خونه , به من می گفت : جایی کار دارم , تو برو من میام ...
و می رفت و تا دیروقت نمی اومد ...
اگر برای هر کدوم از کارای اون می خواستم دعوا راه بندازم , اعصاب هر دومون داغون می شد ... کلا اهل غُر زدن نبودم ولی در هر فرصتی نماز می خوندم و با خدا راز و نیاز می کردم تا دلم خالی بشه ...
مدتی بود که شب خواب می دیدم و صبح عین همون خواب برام اتفاق میفتاد ...
آدم هایی رو که برای اولین بار به مطب میومدن , من شب قبل تو خواب می دیدم و این برام خیلی عجیب شده بود ...
و توی این خواب ها احمد رو می دیدم که داره به من خیانت می کنه و این بیشتر رنجم می داد ... چیزی که اثباتش احمقانه به نظر می رسید ...
کشمش های روحی من داشت خیلی به من و مونس صدمه می زد ...
برای اینکه خودمو از اون وضعیت خلاص کنم با خانم دکتر مرندی حرف زدم و ترجیح دادم احمد رو به حال خودش رها کنم و برگردم مرکز ...
سعی می کردم هر چه بیشتر از کارای اون دوری کنم و به روی خودم نیارم ...
ناهید گلکار