داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
دیگه هیچ اعتمادی بهش نداشتم و ازش قطع امید کرده بودم ...
پس باید خودمو نجات می دادم ... این بود که درس می خوندم و برای فوق خودمو آماده می کردم و خوشبختانه قبول شدم و سرم به خوندن درس و رفتن به مرکز گرم شد ...
می دونستم که آدم ضعیف پامال میشه ... باید قدرتم رو بیشتر می کردم ...
برای همین ظاهرا خیلی خوب به نظر می رسیدم ولی مرتب از گوشه و کنار می شنیدم که باز اون با کسی رابطه داشته ... بازم دستیارهاشو عوض می کرد و این نشون می داد که دوباره احمد داره کارایی می کنه که اون دخترا طاقت نیاوردن و رفتن ...
دوباره دعوا کردیم و دوباره ...
اون بدون انکار , فقط معذرت می خواست و شرمنده می شد و قول می داد و شاید پای هر قولش دو سه روز بیشتر نمی موند ...
چهار سالِ پر از کشمش و دعوا و رو پشت سر گذاشتم ...
دیگه قیدشو زدم ... کاری به کارش نداشتم و فقط باهاش زندگی می کردم ولی اجازه نمی دادم دستش به من بخوره ... نمی تونستم ... قدرت این کارو نداشتم ...
اونقدر لب تخت می خوابیدم که گاهی با یک حرکت کوچیک میفتادم پایین ...
اما احمد , بی خیال این حرف ها ، همون طور مثل قبل مهمون دعوت می کرد و مهمونی می رفت و جلوی مردم وانمود می کرد که زندگی خوبی داریم ... مرتب می گفت : خانمم ... سرورم ... تاج سرم ... بدون اون من هیچم ...
و تا می تونست از جملات چندش آوری استفاده می کرد که فکر نکنم دیگران هم از شنیدنش خوششون میومد ...
و من فوق لیسانم رو گرفتم و با جدیت تو مرکز کار می کردم ...
یک روز آنا عصبانی اومد پیش من و گفت : چرا جلوی این مرتیکه رو نمی گیری ؟ داره آبروی ما رو می بره ... همه دارن میگن حتما تو ریگی تو کفشت داری که به اون حرفی نمی زنی ...
چرا تو که می دونی احمد داره این کارا رو می کنه , بازم به روی خودت نمیاری ؟
گریه افتادم ... تنها همدمی که اون روزا داشتم همون اشک ها بود ... خون می خوردم و دم نمی زدم ...
گفتم : چیکار کنم آنا ؟ شما بگو ... طلاق خوبه بگیرم ؟ یا دعوا و مرافعه کنم ؟ هر شب همدیگر رو بزنیم چطوره ؟ شما بگو با این مرد چیکار کنم ؟
هر کاری شما بگی کرده ام , فایده ای نداره ... بذار اونقدر بکنه تا خسته بشه ... من دیگه قدرت مبارزه با کسی رو ندارم ...
ناهید گلکار