داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
گفتم : پس اینقدر نگو بریم حسابشو برسیم ... فردا باید تو صورت هم نگاه کنیم ...
لطفا به روی خودتون نیارین , نذارین دوباره مجبور بشم طلاق بگیرم چون می دونم که بازم مردم منو به حال خودم نمی ذارن ...
اون شب باز خیلی عصبانی و ناراحت بودم ...
وقتی از راه رسید , نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دعوای مفصلی کردیم و باز اون معذرت خواست و قول داد ... در حالیکه می دونستم فایده ای نداره , ساکت شدم ...
اون روزا سرم به کارم تو مرکز گرم بود ... مونس بزرگ شده بود بی اندازه احمد رو دوست داشت و من برای اونم نگران بودم ...
حالا ده سال بود با احمد زندگی می کردم ... نه ؛ بهتره بگم جون می کندم ... زجری پایان ناپذیر ...
تا یک شب وقتی از راه رسید , دیدم دهنش بوی مشروب می ده و کاملا مست کرده ...
گفتم : دستت درد نکنه , این کارم روی کارات اضافه کردی ... آره ؟ ...
گفت : ببخشید عزیزم , عشقم ...
صدامو بلند کردم داد زدم : به من نگو عشقم ... من عشق تو نیستم , من عزیز تو نیستم ... عزیزای تو اون زن هایی هستن که شب رو باهاشون می گذرونی و با پررویی انکار نمی کنی ... توضیح بده کجا مشروب خوردی ؟ مگه تو سر کار نبودی ؟
گفت : یکی از دوستانم اومده بود مطب , با خودش آورده بود ... اصرار کرد , منم خوردم ...
گفتم : احمد کدوم دوست تو مشروب دستش می گیره با خودش میاره تو مطب تو ؟ هیچ کس به اندازه ی تو بی شخصیت نیست که این کارو بکنه ...
تازه آورده باشه , مگه تو از خودت اراده نداری ؟ هیچ می فهمی چیکار می کنی به خودت بیا , بس کن دیگه ... تو رو خدا رحم کن ...
دقت کردی چقدر مریض هات کم شدن ؟ می دونی چرا ؟ چون دیگه همه دارن تو رو می شناسن ... زن ها می ترسن بیان پیش تو ... مردم ناموسشون رو پیش تو نمی فرستن ...
بس کن دیگه ... تازه اگر بفهمن تو مطب این کارم کردی , دیگه کسی بهت اعتماد نمی کنه ...
متاسفم که تو بازم دست از اون کارات برنداشتی ... مگه تو معنی قول رو نمی دونی ؟ ... چی تو این دنیا برات ارزش داره ؟ به من بگو ... چرا برای نگه داشتن اونا تلاش نمی کنی ؟ ...
تو داری هر چی به دست آوردی از بین می بری ... یکم , فقط یکم فکر کن ... می دونی به من چی داره می گذره ؟ می فهمی چقدر دارم از دستت عذاب می کشم ؟ ...
ناهید گلکار