داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و ششم
بخش سوم
گفت : متاسفم , متاسفم ... خیلی متاسفم ... من یک آشغال عوضی هستم ... لعنت به من ... لعنت به این زندگی ... تف به هر چی زنه ...
من بدم , اونا چرا با من میان ؟ ... چرا اون زن ها با من میان ؟ اختیارم از دستم خارج میشه , همش که تقصیر من نیست ...
دیگه روم نمیشه تو روت نگاه کنم ... گند زدم به زندگیم ... از خودم بدم میاد ... از این زندگی متنفرم ... ای خدااااا , نفرین به من ...
لعنت به من که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ...
گفتم : پس تو با این حرفات می خواهی به من بگی بازم ادامه می دی ؟
گفت : صد بار توبه کردم نشد ... نمی دونم , شاید دوباره پیش اومد ... اگر بازم شد , چی ؟ منِ الاغ که اختیاری از خودم ندارم ...
گفتم : احمد خجالت بکش , تو به خیلی ها دست درازی کردی و اونا شکایت به من آوردن ... فقط گناه از توست ... خیلی بد کردی , دیگه داری تمام درها رو به روی خودت می بندی ...
خیلی داغون شدم ... داشتم عذاب می کشیدم ... به تنگنای بدی رسیده بودم ...
دست مونس رو گرفتم و بردم تو اتاقش تا دیگه حرفی نزنم که نتونم جبرانش کنم ...
حالا اون می فهمید که ما داریم به هم چی می گیم و همه رو مثل ضبط صوت تو مغزش نگه می داشت ...
وقتی برگشتم روی مبل نشسته بود و دست هاشو پشت گردنش به هم گره کرده بود و یک پاشو انداخته بود روی پای دیگه اش ... مثل اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده ...
شاید فکر می کرد امشب هم من با همین تنش , ساکت شدم و اون می تونه به کاراش ادامه بده ...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم که اون با پررویی هر چه تمام تر به من بگه شاید بازم کردم و اینطور خونسرد بشینه و منو تماشا کنه ...
برای اینکه بترسونمش , گفتم : نمی ترسی من و مونس رو از دست بدی ؟
گفت : چرا به خدا , می ترسم ... خیلی زیاد ... ولی مگه حالا تو رو دارم ؟ تو که به اندازه ی یک پشه هم برای من ارزش قائل نیستی ... حالا که تو رو ندارم , دیگه چه فرقی می کنه چیکار کنم ؟ ...
گفتم : تو سر براه بشو , من همیشه با تو می مونم ...
گفت : نه , فایده نداره ... من آدم بشو نیستم چون احمقم ، چون قدر تو رو ندونستم ...
گفتم : پس طلاقم بده , من می رم چون دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
ناهید گلکار