داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
مرتب دست هامو به هم فشار می دادم و تکرار می کردم : من طلاق نمی خوام ...
دلم نمی خواد زنی باشم که دوبار طلاق گرفته ... حاضر بودم با همون وضع زندگی کنم ولی دوباره مُهر طلاق روی پیشونی من نخوره ...
باورم نمی شد ولی انگار تقدیرم این بود ...
احمد نیومد و خودش اقدام کرد و وقت دادگاه رو به من اعلام کردن ... دنیا در نظرم تیره و تار بود ...
مونس , احمد رو پدر خودش می دونست و حالا باز با یک بچه دوباره باید به خونه ی پدرم برمی گشتم ...
غافل از اینکه دست تقدیر برای من سرنوشت دیگه ای رو رقم زده ...
وقتی فهمیدم که احمد برای طلاق اقدام کرده , مثل دیوونه ها شدم ... راه افتادم تو خیابون بی هدف ...
می تونستم حدس بزنم که اون دیگه به من احتیاج نداره ...
عشقی به احمد نداشتم و از اینکه دیگه مجبور نبودم اونو تحمل کنم , آرومم می کرد ... زندگی با اون برای من مرگ تدریجی بود و از ته دلم می خواستم اون که آدم بی ارزش رو از زندگیم دور کنم ... تنها چیزی که منو آزار می داد این بود که اون از من و خانواده ام مثل یک پل برای رد شدن از موانع زندگیش استفاده کرده بود و دیگه نیازی به من نداشت ...
اون که دائم از پدر و مادر من طلب کمک می کرد و اونا رو پدر و مادر خودش معرفی می کرد , حالا حتی برای عذرخواهی هم نیومده بود و من دورادور می شنیدم که حتی تو خونه ی من داره همون کارا رو می کنه ...
ولی من نمی تونستم خودمو تا سطح اون پایین بیارم و برم و کنترلش کنم ... تازه اگرم می کردم , بعدش چی می شد ؟ ...
اون که هرگز انکار نکرده بود , پس جز اینکه کوچیک می شدم چیزی برای من نداشت ...
راه می رفتم و با خودم حرف می زدم ... انجیلا خواست خدا بود که تو از دست اون به این راحتی خلاص بشی ... برو به امید خدا زندگی خودتو بساز ... بدون هیچ مردی ...
به زودی آویسا هم بزرگ میشه میاد پیش من ... اون زمان با دو تا دخترم با هم زندگی می کنیم ...
که خودمو جلوی مدرسه ی آویسا دیدم ... همون جا ایستادم تا زنگ خورد ... چشمام دنبال اون می گشت و بالاخره پیداش کردم ...
زیر لب گفتم : عزیز دلم پس کی می تونم تو رو بغل کنم ؟ نوازشت کنم ؟ ...
از کنارم رد شد و نگاهمون به هم تلاقی کرد ...
من طبق معمول که اونو می دیدم , چشم هام پر از اشک بود ... کمی تو صورتم خیره شد و رفت ...
قلبم داشت به طرفش پرواز می کرد ولی از یعقوب و جدال با اون می ترسیدم به خاطر آویسا ... می ترسیدم آرامش اونم به هم بزنم ...
شاید من هنوز نتونسته بودم به ترس هام غلبه کنم و اون شهامت لازم رو نداشتم ... اینو می دونستم و مرتب روی خودم کار می کردم ...
ناهید گلکار