داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
روز دادگاه نزدیک می شد ... من خودمو کاملا از نظر روحی آماده کرده بودم ... باید قوی و محکم با این موضوع کنار میومدم ...
و حالا با تمام وجودم , خودم این طلاق رو می خواستم ...
بعد از این مدتی که از هم جدا بودیم , تازه فهمیدم تو چه منجلابی افتاده بودم ... دیگه از حرف مردم هم نمی ترسیدم ...
از نگاه های دلسوزانه و یا مشکوک اونا فرار نمی کردم ... دیگه برام مهم نبود ولی آنا نمی تونست با چیزایی که پشت سر من می گفتن کنار بیاد ...
دائم گوشی دستش بود و برای همه توضیح می داد ...
ولی بازم دلش قرار نمی گرفت و حرص می خورد ... اون دلش نمی خواست پشت سر من این حرفا رو بشنوه ...
هنوز مرکز می رفتم و از اونجا بود که می فهمیدم که من تنها نیستم ... هر روز تعدادی مراجعه کننده ی خانم داشتیم که به نوعی دچار مشکلاتی نظیر من شده بودن ...
و صیغه ... بیشتر اون مردها , اسم خیانت و کار زشت خودشون رو با اون نام , موجه جلوه می دادن ... در حالی که ابداً معنای اونو متوجه نشده بودن که در کنار این کار بدون مجوز و از روی هوس , مرتکب گناهی کبیره و نابخشودنی می شدن و من هر روز می دیدم که چه بیدادی تو بنیان خانواده ها افتاده که به نظر میاد علاجی براش نداریم ...
یک مادر و زن , وقتی خیانت ببینه همه ی نظام اون زندگی از هم می پاشه و آسیب واقعی رو بچه ها می بینن و این بچه ها با سایه های سیاهی که به زندگی اونا افتاده , مردان و زنان آینده این مملکت می شن ... در حالی که کشمش ها و توهین ها و بی اعتمادی ها سلامت روح و روانشون رو کاملا به خطر می ندازه ... و دلسوزی هم برای این درد نیست ...
حتی منِ نوعی هم به عنوان مشاور کار چندانی از دستم برنمی اومد چون خیانت انجام شده ...
دلم می خواست کلاس ها و مراکزی برای زن و شوهرهای تازه ازدواج کرده تاسیس می شد که قبل از اینکه دچار این مشکلات بشن به دادشون می رسیدیم ...
حداقل کلمه ی صیغه رو برای اونا از نظر قرآن , نه حرف و حدیث توضیح می دادیم ...
ناهید گلکار