داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
روز دادگاه , من احمد رو جلوی در دیدم ...
خیلی عادی مثل اینکه اتفاقی نیفتاده اومد جلو و گفت : چقدر زیبا شدی ... تو هر روز از روز قبل قشنگ تر میشی ...
بهش نگاه کردم ... سرشو تکون داد و پرسید : برای چی نگاه می کنی ؟ ... می خوای با اون چشمات دوباره منو پاگیر کنی ؟ ... من هنوز عاشقتم ولی خودت می دونی که به خاطر همین عشق نمی خوام دیگه اذیتت کنم ... تو خوبی ؟
گفتم : خوب کاری می کنی ... نکن , دیگه منو قاطی کارای خودت نکن ...
من خوبم , از همیشه بهترم ... ازت ممنونم که بدون حرف و سخن منو طلاق میدی ...
مونس پیش خودم می مونه و تو حقی به اون نداری ...
گفت : چشم , بهت می دم چون من لیاقت اونم ندارم ... ولی اجازه بده گاهی ببینمش ... یک شرط هم دارم ...
گفتم : شرط ؟ تو روت میشه برای من شرط بذاری ؟
گفت : خونه و مطب رو به نام من بکن ... مونس هم مال تو , مهرت رو هم می دم ...
گفتم : بیشتر از این ازت انتظار نداشتم ولی اینو بدون منم پا به پای تو کار کردم و زحمت کشیدم و تو داری حق من و مونس رو می خوری ...
گفت : مهرتو می دم دیگه ...
گفتم : واقعا ؟ زحمت کشیدی آقای دکتر ... مهر حق من نبود ؟
تو می خوای بابت حضانت مونس خونه و مطب رو ازم بگیری ؟ اشکالی نداره ... اون , یک دنیا برای من می ارزه ... من مثل تو آدم ها رو با پول معاوضه نمی کنم ...
در مقابل مونس , تمام پولای دنیا برای من هیچی نیست ...
بهت ثابت می کنم که فقط می خوام ازت جدا بشم ... بدون جنجال و کشمش چون تحملم تموم شده ...
و همین هم شد ... یک هفته بیشتر طول نکشید ...
نامه گرفتیم و رفتیم محضر و طلاق صادر شد ...
اون روز من با دکتر مرندی و خانمش رفته بودم و آنا و بابا نیومدن ...
ناهید گلکار