داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
فصل سوم :
فردا زمانی که می دونستم احمد می ره مطب و خونه نیست , رفتم تا اثاثم رو جمع کنم ...
آنا و بابا همراهم بودن ... کلید انداختم و درو باز کردم ...
نگاهی به اونچه که با عشق و علاقه درست کرده بودم به امید خوشبختی , انداختم ... همه چیز به نظرم پوچ و بی معنا بود ... اون خونه ای نبود که من ترک کرده بودم ... بازار شامی بود از ریخت و پاش های احمد ... کثافت از سر و روی خونه می ریخت ...
با نفرتی وصف ناشدنی , هر چیزی رو که فکر می کردم مال من و مونس بود جمع کردم و یک وانت گرفتم و بار زدم ... از اون خونه اومدم بیرون ... چیز زیادی با خودم ب نداشتم چون آنا خونه رو عوض کرده بود و دیگه اون زیرزمین وجود نداشت که من بتونم اسباب اضافه با خودم ببرم ... فقط اتاق مونس رو به طور کامل برداشتم و چیزایی که بهش علاقه داشتم و مربوط به من می شد ...
حتی دو تا قالی دستباف گرونقیمت آنا به من کادو داده بود , اونا رو هم برنداشتم ...
از اینکه می دونستم زن های زیادی رو تو اون خونه آورده و روی اون فرش ها راه رفتن , از همه چیز متنفر بودم ...
درو بستم و پشت سرمو هم نگاه نکردم ... آه و افسوسی نبود ... یک حس رهایی و آزادی داشتم ...
دیگه کارای احمد روی سینه ی من سنگینی نمی کرد ... همه ی اون فشارهای روحی تموم شده بود و این فقط جای شکرگزاری داشت و بس ...
به محض اینکه رسیدم خونه ی آنا , اولین کاری که کردم وضو گرفتم و ایستادم به نماز و به درگاه خدا شکر کردم که حداقل زنی نیستم که از روی فقر و تنگدستی مجبور باشم تو خونه ی اون بمونم ... که از این نوع زندگی ها هم تو مرکز بسیار دیده بودم ...
خونه ی جدید آنا سه تا اتاق خواب بیشتر نداشت ...
یک آپارتمان تو طبقه ی سوم خریده بودن که من یکی از اونا که حموم و سرویس داشت و اتاق بزرگی بود رو برای خودم و مونس برداشتم ...
امکان اینکه خودم به تنهایی خونه بگیرم وجود نداشت چون می دونستم این کار حرف و حدیث های زیادی برای من به بار میاره و اینکه زنی بودم که دو بار طلاق گرفته و هنوز جوون بودم و بر و رویی داشتم , ترجیح می دادم پیش پدر و مادرم زندگی کنم تا کسی به من تهمتی نزنه ...
ناهید گلکار