داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هفتم
بخش پنجم
مونس از اینکه حالا با من توی یک اتاق زندگی می کرد و می خوابید , خوشحال بود ولی بهانه ی احمد رو می گرفت و همش چشم انتظار اون بود ...
راستش با اینکه من خودم دیگه کامل دل از اون زندگی کنده بودم , فکر می کردم احمد دوام نمیاره و به زودی پشیمون میشه و میاد دنبالم و اون زمان من چنین می کنم و چنان ...
ولی اون حتی برای دیدن مونس هم نیومد ...
بابا , توسط دوستانش به من کمک کردن تا صبح ها تو دانشگاه درس بدم و بعد از ظهرها هم می رفتم مرکز و این طوری وقتم کاملا پر بود و فکر و خیال نمی کردم ...
درآمد خوبی داشتم ... پول مهریه هم گذاشته بودم بانک و هر ماه سود اونو می گرفتم و راحت و بدون دغدغه زندگی می کردم ... تازه تو خونه ی آنا خرج زیادی هم نداشتم و بیشتر پولام پس انداز می شد ...
ولی این آسایش من خیلی طول نکشید ...
من به این زندگی راضی بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه اما دوباره ماجراهای نفرت انگیز خواستگارهای عجیب و غریب برای من شروع شد ...
تو دانشگاه , تو مرکز و در و همسایه ...
مرد های شصت هفتاد ساله با داشتن نوه و عروس و داماد به خواستگاری من میومدن و اصرار هم می کردن و جالب اینجا بود که بعضی ها منت هم سرم داشتن که چون دو بار طلاق گرفتم , حق انتخاب ندارم ...
ولی چه خوب و چه بد , جوون و یا پیر قصد نداشتم دیگه ازدواج کنم و اینو محکم و قاطع عنوان می کردم ...
و این بار دلم نمی خواست زندگی دیگه ای رو تجربه کنم ...
و یک سال به این منوال گذشت ...
با اومدن شهاب زندگی من دوباره عوض شد ...
خوشحال بودم ... اغلب جاسم و فریبا با دو پسرشون میومدن و دور هم خوش بودیم ...
حالا با اینکه خونه ای از خودم نداشتم ولی تنها غم دلم آویسا بود که حتی بیشتر وقت ها از به یاد آوردن دوری اون , خنده روی لبم خشک می شد ...
چون شنیده بودم که یعقوب همون اخلاق های تند و متعصبانه شو در مورد آویسا و زنش به کار می بره ....
حالا آویسا سیزده سالش بود و من همچنان اونو از دور زیر نظر داشتم ...
هر بار که به دیدنش می رفتم , به امید این بودم که خودمو بهش معرفی کنم ...
ولی چطور این کارو می کردم , نمی دونستم و دیگه جراتشو نداشتم ... نمی دونستم در مورد من چی فکر می کنه و آیا از وجود من خبر داره ؟ آیا می دونه که مادری داره که سال هاست در آرزوی یک بار بغل کردن و بوسیدن اون منتظر مونده و در غم فراقش سوخته ؟
ناهید گلکار