خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۰۰:۳۲   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هفتم

    بخش پنجم




    مونس از اینکه حالا با من توی یک اتاق زندگی می کرد و می خوابید , خوشحال بود ولی بهانه ی احمد رو می گرفت و همش چشم انتظار اون بود ...
    راستش با اینکه من خودم دیگه کامل دل از اون زندگی کنده بودم , فکر می کردم احمد دوام نمیاره و به زودی پشیمون میشه و میاد دنبالم و اون زمان من چنین می کنم و چنان ...

    ولی اون حتی برای دیدن مونس هم نیومد ...
    بابا , توسط دوستانش به من کمک کردن تا صبح ها تو دانشگاه درس بدم و بعد از ظهرها هم می رفتم مرکز و این طوری وقتم کاملا پر بود و فکر و خیال نمی کردم ...
    درآمد خوبی داشتم ... پول مهریه هم گذاشته بودم بانک و هر ماه سود اونو می گرفتم و راحت و بدون دغدغه زندگی می کردم ... تازه تو خونه ی آنا خرج زیادی هم نداشتم و بیشتر پولام پس انداز می شد ...
    ولی این آسایش من خیلی طول نکشید ...
    من به این زندگی راضی بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه اما دوباره ماجراهای نفرت انگیز خواستگارهای عجیب و غریب برای من شروع شد ...
    تو دانشگاه , تو مرکز و در و همسایه ...
    مرد های شصت هفتاد ساله با داشتن نوه و عروس و داماد به خواستگاری من میومدن و اصرار هم می کردن و جالب اینجا بود که بعضی ها منت هم سرم داشتن که چون دو بار طلاق گرفتم , حق انتخاب ندارم ...
    ولی چه خوب و چه بد , جوون و یا پیر قصد نداشتم دیگه ازدواج کنم و اینو محکم و قاطع عنوان می کردم ...
    و این بار دلم نمی خواست زندگی دیگه ای رو تجربه کنم ...

    و یک سال به این منوال گذشت ...
    با اومدن شهاب زندگی من دوباره عوض شد ...
    خوشحال بودم ... اغلب جاسم و فریبا با دو پسرشون میومدن و دور هم خوش بودیم ...

    حالا با اینکه خونه ای از خودم نداشتم ولی تنها غم دلم آویسا بود که حتی بیشتر وقت ها از به یاد آوردن دوری اون , خنده روی لبم خشک می شد ...
    چون شنیده بودم که یعقوب همون اخلاق های تند و متعصبانه شو در مورد آویسا و زنش به کار می بره ....
    حالا آویسا سیزده سالش بود و من همچنان اونو از دور زیر نظر داشتم ...

    هر بار که به دیدنش می رفتم , به امید این بودم که خودمو بهش معرفی کنم ...
    ولی چطور این کارو می کردم , نمی دونستم و دیگه جراتشو نداشتم ... نمی دونستم در مورد من چی فکر می کنه و آیا از وجود من خبر داره ؟ آیا می دونه که مادری داره که سال هاست در آرزوی یک بار بغل کردن و بوسیدن اون منتظر مونده و در غم فراقش سوخته ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان