خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۲۳:۲۷   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول




    شهاب از وقتی اومده بود به من اصرار می کرد که من و مونس رو با خودش ببره ...
    می گفت : با این اوضاعی که اینجا می بینم , اگر با من نیای بالاخره مجبور میشی با یکی دیگه ازدواج کنی و دوباره طعم بدبختی رو بچشی ...

    ولی آنا موافق نبود ...
    می گفت : من نمی تونم دوری تو رو تحمل کنم ... همین جا یک شوهر خوب پیدا می کنیم و تو هم دیگه سر و سامون می گیری ... تا شوهر نکنی دست از سرت برنمی دارن ...
    گفتم : آنا جون , شوهرم داشتم بازم حرف بود ؛ ندارم بازم حرف هست ... آخه چرا منو به حال خودم نمی ذارن ؟
     شهاب گفت : پس حرف منو گوش کن و با من بیا بریم ... اگر راست میگی خسته شدی , اینجا نمون ...
    گفتم : چطوری بچه مو اینجا بذارم و برم ؟من به امید این نشستم که آویسا به سن قانونی برسه , حالا بذارم برم ؟
    شهاب گفت : تو بیا بریم , من به موقعش قول می دم ، قسم می خورم آویسا رو بیارم پیشت ... وقتی من قول می دم رو حرفم می مونم ...

    نمی دونستم چیکار کنم ... دل کندن از آویسا برای من غیرممکن بود ...
    تا اینکه یک خواستگار سمج و پررو دوباره در خونه ی ما رو زد و دوباره دیدم آنا و بابا شروع کردن ازش حمایت کردن ...
    به آنا گفتم : ببین آنا جون اگر یک کلمه , حتی یک کلمه در موردش با من حرف بزنین از دست شما هم فرار می کنم و می رم ... دیگه طاقت یک شکست دیگه رو ندارم ... چرا می خواهی من زن این آدم که بیست سال از من بزرگتره بشم ؟
    گفت : پس چی ؟ می خوای دوباره زن یک پسر بشی که تا حالا ازدواج نکرده باشه ؟
    به خدا بیچاره داره در حق تو لطف می کنه ... تو دو بار طلاق گرفتی ...
    گفتم : می دونی اشکال کار من چیه ؟ اینکه همیشه منو کوچیک دیدی ... پس چرا میگی مردم حرف در میارن ؟بگو خودمم نظرم همینه ... آنا جان ایراد کارتون رو می دونی کجاست ؟ که از اول نذاشتی رو پای خودم بایستم ...
    من الان تو مرکز کار می کنم , دانشگاه درس می دم ولی یک مشکل بزرگ دارم و این شما هستین ...
    حتی نگذاشتی یک لیوان آب رو بدون نظر شما بخورم ... متکی و بی عرضه بارم آوردین ...
    اعتماد به نفس منو گرفتین ... همش به من گفتین چیکار کنم و چیکار نکنم ... چی شد ؟
    از اینکه تا الان به حرفتون گوش کردم , چی شد ؟

    یعقوب اولین انتخاب شما بود ... و احمد دومی ...
    واقعا می خواین من بازم زندگیمو بدم دست شما ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان