داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
ناراحت و عصبانی شد و گفت : آره , من مادر بدی بودم ... می خواستم تو بدبخت بشی ... اصلا به فکرت نبودم ...
گفتم : آنا جون قربونت برم , شلوغ نکن ... درد من همینه , چرا اینقدر به فکر منی ؟
من نگفتم که مادر بدی هستی ... شما در مورد تربیت من با تمام حسن نیتی که داشتی , اشتباه کردی ... چرا هنوزم که من سی و سه سالمه , نظر منو نمی خوای ؟ خواسته ی من برات مهم نیست , خودت یک نفر رو می پسندی به من میگی بیا زنش بشو ...
گفت : وا خاک بر سرم , من کی گفتم تو نظر نده ؟
گفتم : تو رو خدا آنا جون بفهم من چی میگم ... شما وقتی از من چیزی رو می خوای من دیگه نمی تونم انجامش ندم ...
شما از من یک آدمی ساختی که از سایه ی خودم می ترسم ... از دعوا وحشت دارم ... از گرفتن حقم می ترسم ... حالا که خودم درس می دم و به مردم مشاوره می دم می دونم که تمام بدبختی هایی که سرم اومده از همینه ... طرف مقابل من بعد از مدتی ناخودآگاه این ضعف رو در من می بینه و با من همون طور رفتار می کنه که هستم ...
چون شما به من یاد دادین حرفمو نزنم ، نظرم رو نگم ... چرا بابا جرات نمی کنه یک چایی بدون اجازه شما بخوره ؟
برای اینکه خیلی خوبه ؟ نه ... برای اینکه شما قوی و محکمی , می دونه نمی تونه در مقابل شما باشه برای همین کنارتون مونده ...
من این گله رو ازتون دارم ... چرا از من یکی مثل خودت نساختی ؟ ... چرا من هنوز اینقدر از شما می ترسم ؟ ... الان که دو تا بچه دارم و بزرگ شدم همیشه و هر جا می رم فکر می کنم آیا شما راضی هستی یا نه ؟ ...
به خدا خیلی دوستت دارم آنا و ازت به خاطر تمام خوبی هات و کارایی که برای من کردی , ممنونم ولی دلم می خواست بیشتر از این قوی باشم ...
من اونقدر ضعف دارم که با وجود اینکه می دونم اشکال کارم در چیه , بازم نمی تونم خودمو درست کنم ...
بذار این بار دیگه خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم وگرنه صد بارم ازدواج کنم , همین میشه ...
خواهش می کنم , التماس می کنم از چیزی نترس ... من اگر بیوه بمونم بهتر از اینکه دوباره بدبخت بشم ...
اصلا با شهاب می رم ... با اینکه دلم نمی خواد و می دونم چند سال دیگه می تونستم آویسا رو بیارم پیش خودم ولی باید از اینجا برم ...
باید یک روز روی پای خودم بایستم ... فقط خودم اون زمان می تونم تصمیم بگیرم که چطور زندگی کنم ...
ناهید گلکار