داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هشتم
بخش سوم
شهاب خیلی از شنیدن موافقت من برای رفتن خوشحال شد و بلافاصله افتاد دنبال کارهای من ...
ولی آنا شبانه روز گریه می کرد و به من می گفت : نرو , دیگه کارت ندارم ... هر کاری می خوای بکن ...
ولی من می دونستم که تنها راه نجاتم همینه ...
اینکه من از اون سایه های سیاهی که روی زندگیم افتاده بود دور بشم , به خصوص از پدر و مادرم که به شدت به اونا متکی بودم ...
آنا تو سن چهل و دو سالگی منو به دنیا آورده بود و به شدت به من وابسته بود و حالا من می فهمیدم که با من مثل یک عروسک خمیری رفتار کرده بود ...
با اینکه دل کندن از اون و بابا برای من هم کار دشواری بود ولی باید می رفتم و خودم رو می ساختم و با این وضع امکان نداشت این بود که تصمیم رو عوض نکردم ...
تا یک شب که از مرکز اومدم بیرون , احمد رو جلوی در دیدم ... منتظرم بود بدون اینکه به من زنگ زده باشه ...
اومد جلو ... خیلی خراب و لاغر شده بود ... سلام کرد و گفت : می تونم یکم باهات حرف بزنم ؟
گفتم : بزن ... چیزی شده ؟
گفت : نه , نه ... میشه بریم یکجا بشینیم ؟
گفتم : من به مونس قول دادم امشب ببرمش تولد دوستش , دیرم می شه ... باشه یک وقت دیگه ... کار نداری , خداحافظ ...
و درِ ماشین رو باز کردم که سوار بشم ولی اون مانع شد و گفت : مونس دوست پیدا کرده ؟
گفتم : آره , تو کودکستان ...
گفت : دلم براش تنگ شده , می خوام بیام ببینمش ولی می ترسم هوایی بشه ... شنیدم می خواهی با شهاب بری ؟
گفتم : شاید , هنوز معلوم نیست ...
گفت : نرو , من دارم روی خودم کار می کنم ... ازت می خوام برگردی و دوباره زندگیمون رو از اول بسازیم ... ببین یک مدتی رو از زندگیمون حذف کنیم ، برگردیم به روزهای اول , همه چیز درست میشه ...
گفتم : احمد یک چیزی بهت بگم که تا حالا نگفتم و حقیقت داره ... من از اولم دلم با تو نبود , نمی خواستم با تو ازدواج کنم ... به حرف آنا و بابام گوش دادم ... حالا هم پشیمون نیستم که طلاق گرفتم چون می دونم که تو لیاقت منو نداشتی ... نداری و نخواهی داشت ...
پس دیگه بهش فکر نکن ... هرگز من این راه رو دوباره برنمی گردم ...
حالا یک سوال , اگر تو جای من بودی برمی گشتی ؟
ناهید گلکار