داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
گفت : قبول دارم , قدر تو رو ندونستم ... تو بهشت زندگی می کردم , یک مرتبه نمی دونم چی شد که فکر کردم همه چیز از منه ... در حالی که همه چیز با تو رفت ...
همه از دورم پراکنده شدن ... تک و تنها موندم ...
مریضم زیاد ندارم , بیشتر تو خونه خوابم ....
گفتم : نذار این طور بمونی , خودتو جمع و جور کن ... به امید منم نباش , من دارم می رم رُم ...
یکم پا پا کرد و سرشو انداخت پایین ... دست هاشو کرد تو جیبش و نگاهی به من کرد و گفت : مرسی , خداحافظ ...
و رفت ...
غافل از اینکه همین ملاقات , باز سرنوشت منو عوض کرد ...
یک ماه بعد , تابستان سال 84 ، یک روز جمعه بود ... جاسم ماشین رو دم در گذاشته بود و داشت وسایل ما رو توش جابجا می کرد ... سه روز بود که می رفتم تا آویسا رو ببینم و موفق نشده بودم ...
نزدیک رفتن بود ... دل تو دلم نبود نکنه بدون دیدن بچه ام از اونجا برم ...
همه داشتن آماده می شدن ... قرار بود آنا و بابا هم با ما بیان تهران و بدرقه مون کنن ...
ساعت پنج پرواز بود و زیاد وقت نداشتم ... زنگ زدم به بهجت خانم و ازش خواهش کردم یک طوری آویسا رو بیاره بیرون تا من اونو ببینم و بعد برم ...
گفت : وای انجیلا خانم , کجا می خوای بری ؟
گفتم : با شهاب از ایران می رم ... تو رو خدا کمک کن , آویسا رو ندیدم ...
گفت : یک هفته است که رفتن جلفا ... نیستن , فکر کنم به این زودی هم نمیان ...
بدنم از حس رفت ... اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کردم ... بدون دیدن آویسا رفتن برام سخت شده بود ...
شهاب اومد بالا که بقیه ی اثاث رو ببره ...
گفتم : شهاب , بلیط ایتالیا دقیقا برای چه روزیه ؟
گفت : چهارشنبه صبح ساعت هفت و نیم ... برای چی ؟
گفتم :شماها برین تهران , من خودمو می رسونم ... نتونستم آویسا رو ببینم , تو برو کارا رو بکن من میام ...
آنا گفت : پس منم می مونم ...
بابا گفت : پس من برم چیکار اگر شماها نیاین ؟ ...
شهاب عصبانی شد و با پرخاش گفت : همیشه شماها همین طورین , برنامه ها رو خراب می کنین .. تو باید برای کارای خودت اونجا باشی , من که نمی تونم از طرف تو کاری بکنم ... نمی شه , دیگه وقت ندارم ... زود باشین راه بیفتین ...
ناهید گلکار