داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و نهم
بخش اول
شهاب بلافاصله زنگ زد ... کسی جواب نداد ...
چند دقیقه بعد یک شماره ی ناشناس به شهاب زنگ زد ...
جواب داد : بله ؟ بفرمایید ...
یکی از اون طرف گفت : من قیاسی هستم , شما با شماره ی من تماس گرفتین ؟ ...
شهاب گیج شده بود ... گفت : بله ولی این شماره نبود , من با یک شماره ی دیگه با شما تماس گرفتم ... آقای قیاسی ؟
گفت : بله , دیدم ... امری داشتین ؟
شهاب گفت : بله و با شما کار داشتم ... شما رو آقای رفعت به ما معرفی کرده ... مشکلی داریم که شاید به دست شما حل بشه ...
گفت : بفرمایید در خدمتم ...
شهاب گفت : ما عازم رُم هستیم , همه ی کارامون رو انجام دادیم ... امروز به من خبر دادن که خواهرزاده م توسط پدرش ممنوع الخروج شده ... گفتن به دست شما حل میشه ...
پرسید : خواهرتون طلاق گرفتن ؟
گفت : بله ...
پرسید : حضانت بچه با کی بوده ؟ بدون اجازه دارن با خودشون می برن ؟
گفت : نه خیر , ما هم غافلگیر شدیم ... حضانت با مادرشه ...
گفت : بسیار خوب , پس مشکلی نیست ... اگر با پدرش مشکل قانونی نداره , کاری سختی برای من نیست ... من درستش می کنم ... کجا شما رو ببینم ؟ ...
شهاب گفت : خواهش می کنم , من خدمت می رسم ...
گفت : نه بفرمایید , من میام ... مدارکتون رو هم آماده کنین ...
شهاب فورا آدرس هتل رو داد و ساعت هشت شب قرار گذاشتن که همدیگر رو تو لابی هتل ببینیم ...
ما زودتر رفتیم پایین و منتظر شدیم ...
مونس یکم شیطون بود و اینور و اونور می رفت و بازی می کرد ... حواسم پرت شد و یک مرتبه دیدم نیست ...
هراسون از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم ... نبود ... دویدم به طرف پذیرش و دیدم مونس داره از در می ره بیرون ...
با سرعت رفتم که بگیرمش نفهمیدم چی شد که سینه به سینه خوردم به یک مرد ...
عذرخواهی کردم و رفتم دست مونس رو گرفتم و گفتم : دخترم گم میشی , بیا بریم تو ...
گفت : می خوام اونجا رو ببینم ...
گفتم : خیلی خوب , بیا با هم بریم ولی بدون اجازه جایی نرو ... باشه مامان ؟ ...
کمی طول کشید تا برگشتم ...
از دور دیدم یک نفر اومده و داره با شهاب و بابا حرف می زنه ...
رسیدم به اونا ... فورا شهاب منو معرفی کرد و گفت : خواهرم انجیلا ... آقای دکتر قیاسی ...
اون مرد از جاش بلند شد و با ادب هر چه تمام تر دو تا دستشو گرفت روی سینه شو با احترام سرشو خم کرد و گفت : از زیارتون خوشبختم سرکار خانم ... موید باشید ...
گفتم : ممنونم , بفرمایید لطفا ...
ناهید گلکار