خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۲۳:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش اول




    شهاب بلافاصله زنگ زد ... کسی جواب نداد ...

    چند دقیقه بعد یک شماره ی ناشناس به شهاب زنگ زد ...
    جواب داد : بله ؟ بفرمایید ...
    یکی از اون طرف گفت : من قیاسی هستم , شما با شماره ی من تماس گرفتین ؟ ...
    شهاب گیج شده بود ... گفت : بله ولی این شماره نبود , من با یک شماره ی دیگه با شما تماس گرفتم ... آقای قیاسی ؟
    گفت : بله , دیدم ... امری داشتین ؟
    شهاب گفت : بله و با شما کار داشتم ... شما رو آقای رفعت به ما معرفی کرده  ... مشکلی داریم که شاید به دست شما حل بشه ...
    گفت : بفرمایید در خدمتم ...
    شهاب گفت : ما عازم رُم هستیم , همه ی کارامون رو انجام دادیم ... امروز به من خبر دادن که خواهرزاده م توسط پدرش ممنوع الخروج شده ... گفتن به دست شما حل میشه ...
    پرسید : خواهرتون طلاق گرفتن ؟
    گفت : بله ...
    پرسید : حضانت بچه با کی بوده ؟ بدون اجازه دارن با خودشون می برن ؟
    گفت : نه خیر , ما هم غافلگیر شدیم ... حضانت با مادرشه ...
    گفت : بسیار خوب , پس مشکلی نیست ... اگر با پدرش مشکل قانونی نداره , کاری سختی برای من نیست ... من درستش می کنم ... کجا شما رو ببینم ؟ ...
    شهاب گفت : خواهش می کنم , من خدمت می رسم ...
    گفت : نه بفرمایید , من میام ... مدارکتون رو هم آماده کنین ...
    شهاب فورا آدرس هتل رو داد و ساعت هشت شب قرار گذاشتن که همدیگر رو تو لابی هتل ببینیم ...
    ما زودتر رفتیم پایین و منتظر شدیم ...
    مونس یکم شیطون بود و اینور و اونور می رفت و بازی می کرد ... حواسم پرت شد و یک مرتبه دیدم نیست ...
    هراسون از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم ... نبود ... دویدم به طرف پذیرش و دیدم مونس داره از در می ره بیرون ...
    با سرعت رفتم که بگیرمش نفهمیدم چی شد که سینه به سینه خوردم به یک مرد ...
    عذرخواهی کردم و رفتم دست مونس رو گرفتم و گفتم : دخترم گم میشی , بیا بریم تو ...

    گفت : می خوام اونجا رو ببینم ...
    گفتم : خیلی خوب , بیا با هم بریم ولی بدون اجازه جایی نرو ... باشه مامان ؟ ...
    کمی طول کشید تا برگشتم ...
    از دور دیدم یک نفر اومده و داره با شهاب و بابا حرف می زنه ...
    رسیدم به اونا ... فورا شهاب منو معرفی کرد و گفت : خواهرم انجیلا ... آقای دکتر قیاسی ...

    اون مرد از جاش بلند شد و با ادب هر چه تمام تر دو تا دستشو گرفت روی سینه شو با احترام سرشو خم کرد و گفت : از زیارتون خوشبختم سرکار خانم ... موید باشید ...
    گفتم : ممنونم , بفرمایید لطفا ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان