خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۲۳:۵۰   ۱۳۹۶/۹/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت بیست و نهم

    بخش دوم




    مردی بود بلندقد و چهارشونه و خیلی کم چاق ... یک پیراهن یقه سه سانتی با دکمه ی بسته پوشیده بود ولی کت و شلوار بسیار شیک و گرونی به تن داشت ...
    توی یک دست , دو تا انگشتر عقیق و تو دست دیگه اش یک انگشتر با نگین فیروزه کرده بود ...
    یک ته ریش مختصری هم داشت که گاهی دستشو می کشید به اون و زیر لب چیزی می گفت ...
    خوش قیافه بود با چشمانی درشت و سیاه ...

    وقتی حرف می زد گاهی از کلمات عربی استفاده می کرد و اونم به شدت غلیظ ... در حالی که می تونست کاملا راحت فارسی حرف بزنه و من نمی فهمیدم چرا از اون کلمات استفاده می کنه ...
    شهاب براش کمی توضیح داد و اون می گفت : این کار مثل آب خوردنه , نگران نباشید ... به حمد و حول و قوه ی الهی , ان شالله زود درستش می کنم ... اصلا جای نگرانی نیست ...
    بعد رو کرد به آنا و گفت : شما کاملا معلومه یک تبریزی اصیل و خانواده دار هستین ...
    آنا گفت : بله , همین طوره ... مادر من از شازده خانم های قاجار بود و پدرم از سرشناس های تبریز بوده ... شما چی ؟ تهرانی هستین ؟
    گفت : البته , ولی دبی بزرگ شدم ... پدر اونجا صرافی دارن و من خودم تاجرم ... به واسطه ی همین دوست و آشنایان زیادی که دارم می تونم کارمو راه بندازم ... می دونین که تو این مملکت اگر پارتی نباشه کار پیش نمی ره ...
    آنا پرسید : شما اونجا زندگی می کنین ؟
    گفت : اصلا ... خانواده ام همه اونجا هستن ولی من بیشتر ایرانم ...
    شهاب پرسید : ببخشید آقای دکتر ما زیاد وقت نداریم , دقیقا چقدر طول می کشه این کار درست بشه ؟ ...
    گفت : فردا صبح ان شاالله ترتیبشو می دم ... شما نگران نباشین ... الحمدالله , الحمدالله خدا رو شاکرم که دوستان خوبی دارم ...
    و همین طور که حرف می زد به من با دقت نگاه می کرد ...
    و ازم پرسید : چند وقته شما طلاق گرفتین ؟
    گفتم : یک سال و سه ماه ...

    پرسید : همین یک دونه بچه رو دارین ؟
    گفتم : بله ... نه , نه , من یک دختر دیگه ام دارم ...
    گفت : اون پیش پدرشه ؟
    گفتم : بله ... البته ربطی به این موضوع نداره ... ببخشید من باید مونس رو ببرم بالا , داره اینجا رو شلوغ می کنه ... شما با شهاب جان هماهنگ کنین ...
    از نوع نگاهش خوشم نمی اومد و احساس می کردم داره زیادی پرس و جو می کنه و منم از جواب هایی که باید می دادم بدم میومد ...
    این بود که خداحافظی کردم و رفتم به اتاقم ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۹/۱۳۹۶   ۰۰:۳۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان