داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و نهم
بخش دوم
مردی بود بلندقد و چهارشونه و خیلی کم چاق ... یک پیراهن یقه سه سانتی با دکمه ی بسته پوشیده بود ولی کت و شلوار بسیار شیک و گرونی به تن داشت ...
توی یک دست , دو تا انگشتر عقیق و تو دست دیگه اش یک انگشتر با نگین فیروزه کرده بود ...
یک ته ریش مختصری هم داشت که گاهی دستشو می کشید به اون و زیر لب چیزی می گفت ...
خوش قیافه بود با چشمانی درشت و سیاه ...
وقتی حرف می زد گاهی از کلمات عربی استفاده می کرد و اونم به شدت غلیظ ... در حالی که می تونست کاملا راحت فارسی حرف بزنه و من نمی فهمیدم چرا از اون کلمات استفاده می کنه ...
شهاب براش کمی توضیح داد و اون می گفت : این کار مثل آب خوردنه , نگران نباشید ... به حمد و حول و قوه ی الهی , ان شالله زود درستش می کنم ... اصلا جای نگرانی نیست ...
بعد رو کرد به آنا و گفت : شما کاملا معلومه یک تبریزی اصیل و خانواده دار هستین ...
آنا گفت : بله , همین طوره ... مادر من از شازده خانم های قاجار بود و پدرم از سرشناس های تبریز بوده ... شما چی ؟ تهرانی هستین ؟
گفت : البته , ولی دبی بزرگ شدم ... پدر اونجا صرافی دارن و من خودم تاجرم ... به واسطه ی همین دوست و آشنایان زیادی که دارم می تونم کارمو راه بندازم ... می دونین که تو این مملکت اگر پارتی نباشه کار پیش نمی ره ...
آنا پرسید : شما اونجا زندگی می کنین ؟
گفت : اصلا ... خانواده ام همه اونجا هستن ولی من بیشتر ایرانم ...
شهاب پرسید : ببخشید آقای دکتر ما زیاد وقت نداریم , دقیقا چقدر طول می کشه این کار درست بشه ؟ ...
گفت : فردا صبح ان شاالله ترتیبشو می دم ... شما نگران نباشین ... الحمدالله , الحمدالله خدا رو شاکرم که دوستان خوبی دارم ...
و همین طور که حرف می زد به من با دقت نگاه می کرد ...
و ازم پرسید : چند وقته شما طلاق گرفتین ؟
گفتم : یک سال و سه ماه ...
پرسید : همین یک دونه بچه رو دارین ؟
گفتم : بله ... نه , نه , من یک دختر دیگه ام دارم ...
گفت : اون پیش پدرشه ؟
گفتم : بله ... البته ربطی به این موضوع نداره ... ببخشید من باید مونس رو ببرم بالا , داره اینجا رو شلوغ می کنه ... شما با شهاب جان هماهنگ کنین ...
از نوع نگاهش خوشم نمی اومد و احساس می کردم داره زیادی پرس و جو می کنه و منم از جواب هایی که باید می دادم بدم میومد ...
این بود که خداحافظی کردم و رفتم به اتاقم ...
ناهید گلکار