داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و نهم
بخش سوم
مدتی بعد شهاب و آنا و بابا اومدن تو اتاق من که در موردش حرف بزنن ...
شهاب می گفت : یعنی می خواد چقدر بگیره ؟ بد کاری کردیم قیمت رو باهاش تموم نکردیم ... این بابا دکتر اقتصاده ... کلی معلومات داره , عربی ، انگیسی و حتی فرانسه بلده و از اون کلاس بالاهاست ... هر چی پرسیدم هزینه اش چقدر میشه نگفت ...
آقای رفعت گفته کم نمی گیره , کارش اینه ... پس چرا اون گفت به خاطر دوستی با رفعت این کارو می کنه ؟ ...
بابا گفت : من فردا یک زنگ به رفعت می زنم ببینم چی میگه ... نمی دونم , شاید این شخص اصلا اونی که اون گفته بود نیست ...
مهبد قیاسی مدارک رو از شهاب گرفته بود و با خودش برده بود ...
اما ما فردا تا غروب منتظر شدیم و ازش خبری نشد ... شهاب مرتب به دو شماره ای که ازش داشتیم زنگ می زد ولی می گفت دستگاه خاموشه ...
برای همه ی ما معمایی درست شده بود و بیشتر از هزینه ای که باید می کردیم , می ترسیدیم ...
کاری جز صبر از دستمون برنمی اومد ... همه تو اتاق آنا جمع شده بودیم ...
چایی و نسکافه سفارش دادیم و مشغول خوردن بودیم که تلفن شهاب زنگ خورد ...
بلافاصله با خوشحالی گفت : سلام آقای دکتر ... بله .... بله ... ما الان تو اتاق بابا اینا هستیم ...
شما تو لابی بمونین میایم پایین ... آخه چرا ؟ ... باشه تشریف بیارین بالا , اتاق 209 ... نه بابا , چه زحمتی ؟ ...
گوشی رو قطع کرد و با دستپاچگی گفت : داره میاد بالا ... جمع کنین ... حتما کارو درست کرده ...
حالا ببینم چقدر می خواد بگیره ...
چند دقیقه ی بعد در اتاق رو زدن ... شهاب درو باز کرد ... مهبد با یک سبد بزرگ گُل ارکیده ی سفید پشت در بود ...
همه از تعجب مونده بودیم این گل برای چیه ؟ ...
با یک خنده ی از ته دل سلام کرد و گفت : من اومدم شما رو با احترام به شام دعوت کنم ...
شهاب گفت : بفرمایید تو دکتر جان ...
گفت : نه , اصلا مزاحم نمی شم ...
آنا گفت : گل برای چیه آقای دکتر ؟ ... چه دلیلی داره شما برای ما گل بیارین ؟ ...
گفت : خیلی دلیل داره ... شما تو شهر ما مهمون هستین و من خیلی ارادت پیدا کردم به شما ... اصلا قابل شما رو نداره ...
ناهید گلکار