داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم
امشب براتون جا رزرو کردم و شام افتخار بدین در خدمت شما باشم ... انا علی الیقین , شما جایی رو نرفتین بگردین تا حالا ... من باید شما رو ببرم ...
من پرسیدم : آقای دکتر , کار مونس چی شد ؟
گفت : اونم روی چشمم ... اشکالاتی داشت , ان شالله فردا انجام میشه ...
شهاب سبد گل رو گرفت و گذاشت تو اتاق ولی قیاسی همین طور تو پاشنه ی در ایستاده بود , اصرار می کرد اون شب ما رو ببره برای شام بیرون ...
بابا گفت : نه ما مزاحم شما نمی شیم , همین جا تو هتل شام می خوریم ... شما مهمان ما باشین ...
گفت : لا محال ... من شما رو دعوت کردم و خوب نیست که قبول نکنین ...
آنا گفت : لطف کردین ... چشم ,حتما میایم ... منم دلم گرفته تو این هتل ...
با اعلام موافقت آنا کار تموم شد و مهبد قیاسی خداحافظی کرد و آدرس داد به شهاب و گفت : منتظرتون هستم ...
و نگاهی به من کرد و رفت ...
شهاب می گفت : این سبد گل خیلی گرونه و پول زیادی براش داده ... نمی دونم چرا ؟ شاید می خواد از ما پول زیادی بگیره ... پس چرا ما رو شام دعوت کرده اونم تو برج سفید ؟ ...
من گفتم : من که نمیام چون مونس خوابش می گیره ... اصلا حوصله ندارم ...
ولی با اصرار آنا و شهاب و اشتیاق مونس , منم حاضر شدم و رفتم ... یک رستوران گردون تو طبقه ی آخر برج سفید تو پاسداران بود ...
میز مجللی برای ما چیده شده بود ... چند تا گارسون رو در خدمت ما گرفته بود و همه جور پیش غذا برای ما مهیا بود ...
مهبد خوشرو و خوش زبون و خیلی گرم و مهربون از ما پذیرایی می کرد ... وقتی ما نشستیم , اومد و کنار من نشست و مونس رو گرفت روی پاش و گفت : واقعا چه دختر دوست داشتنی دارین ...
ناهید گلکار