داستان انجیلا 💘
قسمت بیست و نهم
بخش پنجم
گفتم : ممنونم , لطف دارین ...
گفت : من عاشق دخترم ولی قسمت نبود ... خدا به من پسر داد , خدا رو شکر ولی خیلی دلم دختر می خواد چون شیرین و مهربونه ...
رو کرد به من و پرسید : راستی منو ببخشید معنای انجیلا چیه ؟ چرا اسم شما رو انجیلا گذاشتن ؟
آنا طبق معمول به جای من جواب داد که : اسم یک باغی پر از گل بوده ... مادرم این اسم رو دوست داشت و به من گفت بذارم روی دخترم ...
آخه می دونین منم دو بار پسر به دنیا آوردم و خیلی دختر دوست داشتم و خدا اونو بهم داد ...
نمی دونین انجیلا وقتی کوچیک بود چقدر قشنگ بود ... مثل عروسک ... موهای بور , چشماهای سبز و براق ...
مردم دست به دست می بردنش ... من برای تولد یک سالگیش مجبور شدم صد و بیست تا مهمون تو باشگاه دعوت کنم و کیک سه طبقه سفارش دادم ... از بس همه دوستش داشتن ...
با تندی گفتم : آنا خواهش می کنم ...
گفت : ای بابا , داریم حرف می زنیم ... دو سالگیش هم همین کارو کردم و این دیگه عادت ما شد ... همیشه تولدهاش اونقدر برو بیا داشتیم که هر بار مثل عروسی جشن می گرفتیم ...
مهبد با اشتیاق گوش می داد و می خندید و می گفت : مرحبا ... مرحبا ...
حالا شهاب و بابا هم از دیدن اشتیاق اون , یاد خاطراتشون از من افتاده بودن ...
یکی این می گفت یکی اون و من داشتم آب می شدم و می رفتم تو زمین فرو ...
هر چی اشاره می کردم کسی به حرفم گوش نمی داد ...
ناراحت شدم و بالاخره با تندی گفتم : تو رو خدا بسه دیگه , از یک چیز دیگه حرف بزنین ...
مهبد گفت : اتقاقا خیلی برام جالب بود چون منم خیلی مورد توجه خانواده ام بودم ... وقتی رفتم آمریکا درس بخونم همه اومده بودن پیش من و طاقت دوری منو نداشتن ... درست مثل شما عزیز دردونه بودم ...
شهاب پرسید : الان خانواده محترم تو دبی هستن ؟
گفت : بله ... مدرک دکترامو که گرفتم با یک خانم ازدواج کردم و با هم رفتیم دبی ... یک پسر دارم هشت سالشه ولی الان دو ساله طلاق گرفتیم و زنم رفته نروژ ... پسرم پیش مادرم تو دبی زندگی می کنه ...
گفتم : بچه رو از مادرش گرفتین نذاشتین با خودش ببره ؟
گفت : نه , من به خاطر کار زیاد دلم می خواست پسرم با مادرش باشه ... اصلا بچه باید پیش مادرش باشه , ولی اون عاشق یک مرد دیگه شده بود و متاسفانه بچه رو نخواست و با اون مرد رفت ...
ناهید گلکار