داستان انجیلا 💘
قسمت سی ام
بخش اول
اون چیزی که من حس کرده بودم , آنا و بابا و شهاب هم احساس کرده بودن ... ولی هر کدوم به دلیلی به روی خودمون نمیاوردیم ...
آنا از ذوقش که منو بده به اون مرد و دیگه از پیشش نرم ...
بابا می دونست که اگر حرفی بزنه صدای من در میاد ...
و شهاب که به شدت تحت تاثیر مهبد قرار گرفته بود ...
و من خودم از این می ترسیدم که نکنه دوباره به دام یک ازدواج ناخواسته ی دیگه بیفتم ...
دلم می خواست این دو روز دیگه هر چه زودتر بگذره و از اینجا برم ...
تمام اون شب رو تو فکر بودم ... نگاه های عاشقانه و بی پروای مهبد سر میز شام همه چیز رو برای ما روشن کرده بود ...
از حرف هایی که در مورد خودش می زد و کنجکاوی که در مورد من می کرد , دیگه جای شکی باقی نمی موند ... اون همینطور که خیلی با آداب و رسوم غذا می خورد , مرتب زیرچشمی و یا علنی به من نگاه می کرد و می گفت : من به اصول خیلی پابندم ... کار و فعالیت اجتماعی برای من یک طرف و خانواده , طرف پر اهمیت زندگی منه و ته قلبم می خوام همسری داشته باشم که در شان خانواده ی من باشه اصیل و با شخصیت مثل شما ...
ولی من واقعا و از ته دلم نمی خواستم درگیر هیچ مردی بشم ...
اون شب رو تا سپیده ی صبح کنار پنجره ایستادم و از اون بالا به ماشین ها که در حال رفت و آمد بودن , نگاه می کردم ...
آیا بین اونا آدم های خوشبخت و بی خیال هم بود ؟ آیا کسی میون اون همه آدم پیدا می شد که وقتی ازش بپرسی حالت خوبه از اعماق قلبش بگه , خیلی خوبم ؟ ... دلم می خواست یک همچین آدمی رو پیدا کنم و ازش بپرسم خوشبختی چه شکلی داره و اون موقع احساس آدم چطوریه ؟
بپرسم وقتی شب سرتو با اضطراب و نگرانی زمین نمی ذاری چه حالی داری ؟ وقتی دلتنگ در آغوش کشیدن بچه ات نیستی فرقت با من چیه ؟ ...
بعد به نماز ایستادم ... فقط خدا می تونست آرومم کنه ...
جواب سوال هام پیش اون بود ...
اونجا گریه افتادم و ازش خواستم راه درست رو نشون منِ بی عقل بده ...
ناهید گلکار