داستان انجیلا 💘
قسمت سی ام
بخش دوم
صبح تا دیروقت خوابیدم ... آنا اومد در اتاق منو زد ... مونس مدتی بود بیدار بود ولی اون بچه با جثه ی کوچیکش , عقل بزرگی داشت ... هیچ صدایی نکرده بود که من بیدار بشم ... داشت با عروسکش بازی می کرد ...
درو باز کرد ... گفت : آنا جون , مامانم خوابه ؛ بیدار نمی شه ...
گفت : الان بلندش می کنم ... بیدار شو تنبل خانم ... زود حاضر شو بریم پایین , دکتر قیاسی داره میاد مدارک رو میاره ... شهاب میگه حتما کار مونس رو درست کرده که داره الان میاد ...
پاشو بریم پایین ازش تشکر کن ...
نشستم رو تخت خواب و پرسیدم : خودش گفت درست کرده ؟
گفت : فعلا حرفی نزده ولی زنگ زد و گفت یازده میاد هتل ، منتظر باشیم ... حتما دیگه , بیخودی که نمیاد ...
گفتم : خدا کنه ... آنا من تا صبح نخوابیدم , لطفا بذار یکم دیگه بخوابم ... خودم میام پایین ... ولی ببین حالا کی گفتم من چشمم آب نمی خوره اون این کارو کرده باشه ...
گفت : تو همیشه همین طوری ... همش بگو نمی شه ... خیلی خوب ولی دیر نکنی ها ... مونس جان بیا حاضرت کنم با هم بریم صبحانه بخوریم , بابا بزرگ و دایی شهاب منتظرت هستن ...
اونا رفتن ولی من دیگه خوابم نبرد ...
بلند شدم و یک دوش گرفتم و آماده شدم ...
داشتم فکر می کردم که اگر امروز کار مونس درست شده باشه و ما پس فردا صبح از اینجا بریم , چقدر خوب میشه ...
که یکی چند ضربه زد به در ...
پرسیدم : کیه ؟
گفت : مهبد هستم , عرضی داشتم ... میشه خدمت برسم ؟
مانتو پوشیدم و روسری سرم کردم به فکرم رسید حتما خواسته این خبر خوب رو خودش به من بده ...
درو باز کردم و گفتم : سلام آقای دکتر , من داشتم میومدم پایین ... شما چرا زحمت کشیدین ؟ چیزی شده ؟
نگاهش برق می زد و بوی ادکلنش تمام فضا رو پر کرده بود ... حسابی به خودش رسیده بود ...
گفت : سلام عرض کردم سرکار خانم ... نه , نه ... در واقع بله ... می تونم بیام تو اتاق شما ؟ اینجا تو راهرو بده ... اشکالی نداره ؟ ناراحت نمی شین ؟
ناهید گلکار