داستان انجیلا 💘
قسمت سی ام
بخش چهارم
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به احمد ... انگار منتظرم بود ... با اولین زنگ جواب داد ...
و گفت : جانم انجیلا ؟ کجایی ؟ تو رو خدا بگو که نرفتی ...
گفتم : احمد الان حالم اصلا خوب نیست , خیلی خرابم ... پس سر به سر من نذار ... فقط بگو از جون من چی می خوای ؟ ده سال عمرم رو به پای تو نذاشتم تا همه چیزت روبراه شد ؟ حالا حقم نبود که راحت زندگی کنم ؟ ... چرا مونس رو ممنوع الخروج کردی ؟
گفت : خوب منم مثل تو دوستش دارم ... پدرشم , همون طور که تو مادرشی ... دلم نمی خواد ازش جدا بشم ...
گفتم : دهنتو ببند ... برای همین یک بار به دیدنش نیومدی ؟ الان یادت افتاده که پدرشی ؟
گفت : برگرد , قسم می خورم قول می دم همه چیز رو جبران می کنم ... اصلا سه تایی از ایران می ریم ... حالا ببین از این به بعد چه زندگی برات درست کنم ...
گفتم : یک بار بهت گفتم دیگه امکان نداره ... من احمقم , آره احمقم که زنت شدم ولی نه این قدر که دوباره این کارو بکنم ...
برو خودت کار مونس رو درست کن ... اینجا گیر یک عده کلاهبردار افتادیم , دلت همینو می خواست ؟ ...
گفت : تو اول بیا خونه و مطب رو به نام من بکن ...
گفتم : پس دردت اینه ... بازم داری موذی بازی در میاری , مونس و زندگی همه حرفه ... لعنت به تو ... مگه نگفتی , گفتم چَشم , مال تو ... من که حرفی نداشتم , خودت دنبالشو نگرفتی ... الان تو توی اون خونه زندگی می کنی و مطب هم که مال توست ... من وکالت می دم بابا بیاد به نامت بزنه , خوبه ؟ فقط دیگه به کار مونس کاری نداشته باش ... اگر اذیتم کنی دیگه از خونه و مطب خبری نیست , بهت نمی دم ... من دیگه اون انجیلای سابق نیستم ...
گفت : نه , من به کسی اعتماد ندارم ... باید خودت بیای ...
گفتم : احمد با من بحث نکن ... خواهش می کنم زودتر این کارو بکن , پس فردا صبح باید بریم دیر میشه ...
گفت : تا مونس رو نبینم و خودت خونه و مطب رو به نام من نزنی , نمی شه ...
و گوشی رو قطع کرد ...
عصبانی بودم و دستم می لرزید ... دوباره گرفتم جواب نداد ... براش پیغام فرستادم , بازم جواب نداد ...
یک مرتبه شهاب و آنا سراسیمه اومدن در اتاق رو زدن ...
وقتی باز کردم , آنا به من حمله کرد و سرم داد زد : چیکار می کنی تو ؟ آبروی ما رو بردی .. .وای تو چیکار کردی دختر ؟ حساب هیچ کس رو نمی کنی .. مرد بیچاره بغض کرده بود داشت می رفت ... از خجالت مُردم ...
ناهید گلکار