داستان انجیلا 💘
قسمت سی و یکم
بخش دوم
گفتم : سلام , صبح بخیر ... چی شده آنا سر صبح داری غذا درست می کنی ؟ اونم قورمه سبزی ...
گفت : از بس تو هتل غذا خوردیم حالم دیگه به هم می خورد ... دیدم که حالا که برگشتی , خودم برات قورمه سبزی درست کنم ... جاسم و فریبا و بچه ها هم میان ...
گفتم : من باید برم سراغ احمد , همین امروز باید تکلیفمو باهاش روشن کنم ...
گفت : حالا که برگشتیم ولش کن , بذار دنبالت بیاد تا فکر کنه نمی خوای خونه رو بهش بدی ... اینطوری زودتر باهات راه میاد ...
گفتم : آره , ترسیده من برم و خونه رو به نامش نکنم ... حالا یادش نیست ماشین هم به نام منه , اصلا حرفی از اون نزده ... حتما می خواد که اونم به نامش کنم ...
آنا گفت : بهش خبر بده اومدی ولی یک مدت نرو , بذار بهت التماس کنه وگرنه نه اون احمدی که من می شناسم یک چیزی هم ازت دستی می خواد بگیره ...
یکم صبر کن , ما که دیگه برگشتیم ... اصلا بهش بگو قصد رفتن نداری , کک تو تنش میفته که نکنه تو دیگه نخوای خونه رو به اسمش کنی ... خودش میاد با میل و رغبت رضایت می ده برای مونس ...
آنا راست می گفت ... احمد خیلی زیاد موقعیت شناس بود و ازش سوءاستفاده می کرد ...
و منم قبول داشتم که حرف آنا درسته ...
جاسم از خوشحالی اینکه من و مونس نرفته بودیم , اون روز سر کار نرفت و اومدن خونه ی ما ...
مدتی منو تو بغلش گرفت ... در حالی که چشم هاش پر از اشک شده بود , گفت : خدا به دل من نگاه کرد ... حالا دوری تو رو شاید می تونستم تحمل کنم ولی مونس رو امکان نداشت ... از همین حالا دلم براش تنگ شده بود ...
وقتی دور هم نشستیم , آنا با آب و تاب جریان مهبد قیاسی رو تعریف کرد : نمی دونی چه ماشینی داشت , چه برو و بیایی ... پدر و مادرش و خواهر و برادراش دبی زندگی می کنن ... خودش آمریکا درس خونده ... می گفت تو خونه ی پدرم ده تا کارگر فیلیپینی کار می کنن ...
به بابات می گفت این بار یک عصای طلا مثل مال پدرم براتون میارم ... انگار عصای دست باباشم طلا بوده ...
ما رو تعارف می کرد ببره دبی تا پدر و مادرشو ببینیم ... یک سرویس جواهر آورده بود بده انجیلا ...
حالا ببین اگر زنش می شد , چیکار می کرد ...
ناهید گلکار