داستان انجیلا 💘
قسمت سی و یکم
بخش سوم
جاسم گفت : انجیلا تو رو خدا تو دیگه شوهر نکن ... زیاد پولدار بودن هم چیز خوبی نیست , مخصوصا اگر اینقدر پولدار باشه که آنا میگه ...
فکر کنم از شوهر شانس نداشته باشی ... دوباره نمی خوام اشک چشم تو رو ببینم ...
یک مرتبه آنا عصبانی شد که : تو پیش زن و بچه هات زندگی می کنی , از دل انجیلا خبر نداری ... بچه ام سر و سامون نداره , مردم هزار تا حرف براش درست می کنن ...
سرمو بر گردوندم و از جام بلند شدم که برم تا دوباره این حرفا رو گوش نکنم ...
بلند گفت : بشین انجیلا ... حالا دیگه کار یاد گرفتی که به من بی احترامی می کنی ؟ ...
گفتم : آنا جون من غلط بکنم ... کی این کارو کردم ؟ از نظر شما حرفمو بزنم بی احترامی میشه ؟
من دوست ندارم در مورد زندگی و آینده ام کسی تصمیم بگیره , همین ...
شاید خودم یک روز دوباره یکی رو خواستم ولی باور کنین الان حالم از همه ی مردا به هم می خوره ... خواهشا آنا جون منو به حال خودم بذارین ...
طرفای غروب بود ... ما تازه از خواب بیدار شده بودیم و داشتم حاضر می شدم برم در خونه ی یعقوب تا شاید آویسا رو ببینم ...
نمی دونستم از سفر برگشته یا نه ... ماشین نداشتم ... فروخته بودم چون فکر نمی کردم برگردم تبریز ...
جاسم گفت : خودم می برمت , صبر کن منم حاضر بشم ...
صدای زنگ در بلند شد ...
جاسم شلوارشو که برداشته بود بپوشه , گذاشت رو مبل و رفت آیفون رو برداشت ...
یک مرتبه داد زد : شهاب ... تو اینجا چیکار می کنی ؟ تو هم نرفتی داداش ؟ فدات بشم , بیا بالا ... آنا ... بابا ... شهاب هم نرفته , اومده تبریز ...
همه رفتیم تو راهرو جلوی آسانسور و منتظر شدیم ببینم چرا شهاب از رفتن منصرف شده و بدون خبر اومده تبریز ...
ناهید گلکار