داستان انجیلا 💘
قسمت سی و دوم
بخش اول
مهبد روی مبل نشست و من لب تخت ...
ولی سکوت کردم و دست و پام می لرزید ...
با وجود اون همه مسائلی که پشت سر گذاشته بودم , هنوز مثل یک دختر بچه خجالت می کشیدم و نمی تونستم این طور مواقع درست از پس خودم بر بیام ولی این بار تصمیم داشتم خوب حواسم رو جمع کنم و خودم برای خودم تصمیم بگیرم ...
مهبد کمی جابجا شد و دست هاشو به هم مالید و سرشو بالا برد و گفت : بسم الله ... خدایا تو یاری دهنده ای , کاری کن من حالا که گمشده ام رو پیدا کردم دوباره از دست ندم ...
و رو کرد به من و پرسید : چرا تو اتاق شهاب , عکس شما رو دیواره ؟ یعنی اینقدر دوستتون داره ؟
گفتم : نه بابا , شهاب که اینجا نیست ... سالی یکی دوبار میاد و می ره ...
کار آناست , حتی تو آشپزخونه هم گذاشته ... اگر خجالت نمی کشید تو توالت و حموم هم می گذاشت ...
خندید و گفت : منم جای مادرتون بودم همین کارو می کردم ... قصد دارم وقتی ازدواج کردیم , بدم چهره ی شما رو بکشن و بزنم به دیوار ...
گفتم : لطف دارین ولی بهتون گفتم بدون تعارف و حاشیه ، با تمام احترام , من نمی خوام دوباره ازدواج کنم ...
گفت : می دونم چی می گین ... درد شما رو می دونم , در واقع ما با هم همدردیم ...
ولی قبول نمی کنم که از شما به این دلیل جواب رد بشنوم ... در مورد من تحقیق کنین ... بیان زندگی منو ببینن , اگر من مشکلی نداشتم چرا با هم زندگی نکنیم ؟ من می تونم شما رو خوشبخت ترین زن دنیا بکنم ...
اینو به هر کس که شما بگین , می رم و قول کتبی می دم ...
ضمانت می ذارم چون خودمو می شناسم که می تونم مرهم دل شما باشم ... این حرفتون درست نیست ...
آدما برای زندگی کردن و با هم بودن آفریده شدن ... تنهایی یک زن , به جوونی شما اصلا یک اشتباه محضه ... امروز به من که اینقدر عاشقم جواب نه بدین , فردا صبح یکی دیگه پیدا میشه ... شما زنی نیستی که مردا شما رو به حال خودتون بذارن , پس بهتره همسر یک عاشق باشین تا یکی که می خواد شما برای بچه اش مادری کنین ...
این لیاقت شما نیست , من می خوام شما ملکه ی خونه ی من بشین ...
اگر برای شما پیش اومده و دو بار جدایی تو تقدیرتون بوده , شاید برای اینکه توی این دنیا من و شما به هم برسیم و همه ی این اتفاقات برای همین افتاده ...
فکر کنین دبی کجا تبریز کجا ؟ کی فکرشو می کرد ؟ ما که از کار خدا خبر نداریم ... من به این معتقدم که شما اصلا قرار نبوده از ایران برین ... اومده بودین تهران که من شما رو ببینم ...
همین چرا دم در هتل خوردیم به هم ؟ چرا من همون لحظه که شما رو دیدم فهمیدم تقدیر منی ؟
همونی هستی که سال ها در انتظارش بودم و همیشه دنبالتون می گشتم ... باور می کنین ؟ ...
ناهید گلکار