داستان انجیلا 💘
قسمت سی و دوم
بخش دوم
قسم می خورم همون لحظه شما رو شناختم و تو دلم گفتم : خدایا شکرت , پیداش کردم ...
اصلا فکرشم نمی کردم به خاطر شما اومده باشم هتل ... وقتی دیدم که اومدین جلو و خواهر شهاب هستین , یقین کردم که حدسم درست بوده ...
قسم می خورم که این حقیقت ترین حرفیه که تو عمرم زدم ؛ به یگانگی خداوند قسم می خورم ...
گفتم : از این قسم ها و قول ها من زیاد دیدم ...
شما با یک زنی روبرو هستین که دو بار ازدواج کرده , گوشم از این حرفا پر شده ... همه اول به آدم قول می دن که خوشبختت می کنم ولی نمی تونن خودشون رو عوض کنن ... من از کسی انتظار ندارم منو خوشبخت کنه , این یک حرف بی معناست ...
کدوم آدم خودش به اندازه ی کافی احساس راحتی می کنه که بخواد کس دیگه رو هم با خودش بکشه ؟ ... نه , چنین کسی وجود نداره و من می خوام این بار خودم زندگیمو بسازم ... نمی خوام دوباره اسیر دست کسی باشم ... اگر راحتم بذارن , من می تونم با خیال آسوده زندگی کنم ، خودمو عوض کنم ولی بهم مهلت نمی دن ... برای همین داشتم از ایران می رفتم ...
گفت : شما که دکتر روانشناس هستین باید بدونین خوشبختی کامل وجود نداره و این بستگی به فکر هر انسانه که چطور فکر کنه ... مثلا من همیشه احساس می کنم خیلی خوبم , در حالی که مشکلات مخصوص خودمو رو دارم ...
گفتم : اولا من دکتر نیستم , دوما برای یک مادر دوری از بچه اش خیلی سخته چیزی نیست که یک لحظه فراموش کنه و براش دردناکه ...
من متاسفانه سایه های سیاهی روی زندگیم افتاده که احساسم با یک آدم معمولی فرق می کنه ...
الان دوازده ساله بچه مو از دور می ببینم بدون اینکه اون بدونه من مادرشم ...
شما مردی و این چیزا رو نمی فهمی ...
ناهید گلکار