خانه
182K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۴۷   ۱۳۹۶/۹/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سی و دوم

    بخش هفتم




    آنا گفت : عقد کنین ...
    دیگه عصبانی شدم و با لحن تندی گفتم : بسه دیگه آنا ... من عقد نمی کنم ,  نمی خوام ... تا مطمئن نشدم این کارو نمی کنم , کسی هم نمی تونه مجبورم کنه ... آقای دکتر به شما هیچ قولی نمی دم ...
    مهبد گفت : چشم , هر چی شما بگین ... قول می دم دیگه ناراحتتون نکنم ... فقط اجازه بدین به خاطر اعتقادات من یک خطبه خونده بشه و من با خیال راحت برم ...
    آنا گفت : من حرفی ندارم , انجیلا باید بگه ...

    با خودم فکر کردم یک خطبه خونده بشه اشکالی نداره ...

    قبول کردم ...
    مهبد زود زنگ زد و گفت : حاج آقا به همون آدرسی که بهتون دادم تشریف بیارین ...
    بعد انگشترها و ساعتشو در آورد و گذاشت رو میز و رفت وضو گرفت ...
    اون همه کاراشو با سرعت و با یک تلفن انجام می داد چون ما هنوز ناهارمون تموم نشده بود که دو تا آقا اومدن و صیغه ی عقد رو بین ما با سی سکه ی طلا جاری کردن ...
    مهبد دو تا جعبه ی جواهر در آورد ... یک گردنبد طلای خیلی سنگین و تو جعبه ی دیگه سی تا سکه داد به من ...
    مات و متحیر مونده بودم تو این فرصت کم اون چطور اینا رو آماده کرده ؟ نمی فهمیدم ...

    بعد گفت : دارم می رم سفر , مدیون نمونم ... مهر زن رو باید زود داد ..
    گفتم : لزومی به این کار نیست ... من نمی خوام برای صیغه مهری داشته باشم , این فقط برای محرم بودنه ...
    گفت : اجازه بده من وظایف شرعی خودم رو انجام بدم ... چون استطاعت مالی دارم باید این کارو بکنم وگرنه مدیون می شم ... به خاطر من قبول کن ...
    و بلافاصله بلند شد و  گفت : منو ببخشید که دیگه باید برم فرودگاه , بلیط دارم ... امشب یک قرار مهم داشتم که نمی دونم بهش می رسم یا نه ؟ خوب خیلی زحمت دادم ...
    شهاب گفت : ماشینت چی دکتر ؟
    گفت : مال من نیست , صاحبش اینجاست ... سند و مدارک تو ماشینه ... گفته باشم خانم دکتر این رشوه نیست , فقط علاقه است ... اگر زن من نشدین , پسشم نمی گیرم چون نمی تونم ... به اسم شماست ...
    برای همه چیز ممنونم , یکشنبه تهران می بینمتون ...
    اون اول از همه مونس رو صدا کرد و باهاش خداحافظی کرد و بعد از من و بقیه ... و یک BMW  آخرین مدل نوک مدادی گذاشت دم درِ خونه ی ما و با جاسم رفت فرودگاه ...
    هنوز من مات و متحیر بودم که این آدم کی بود و چطور وارد زندگی من شد ...
    اون بدون هیچ چشمداشتی این کارو می کرد و من هنوز بهش هیچ قولی نداده بودم ...
    نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم ... انگار دوباره تن داده بودم به قضا ...

    که تلفن زنگ خورد ... گوشی رو جواب دادم ...
    مهبد بود ... گفت : ببخش منو , برای به دست آوردن تو هر کار بدی لازم باشه انجام می دم ... ولی وقتی از داشتنت خاطرم جمع بشه , دیگه اذیتت نمی کنم ...
    یک جمله ی دیگه بگم و قطع می کنم ... انجیلا من واقعا عاشق تو شدم , از ته دلم ...
    گفتم : شما کجایی ؟ با کی هستی ؟
    گفت : با جاسم ...

    گفتم : جلوی اون داری این حرفا رو می زنی ؟ ...
    گفت : آره ... تو الان یک جورایی زن من , جاسم هم برادر زن منه ... چه اشکال داره ؟ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان