داستان انجیلا 💘
قسمت سی و سوم
بخش اول
صدای خنده ی بلند اون تو گوشم پیچید ...
فورا گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت و گفتم : ای احمق ... ای انجیلای بی شعور , چرا به این راحتی خودتو دادی دست اون مرد ؟ ...
تو چقدر احمقی ... باورم نمی شه به همین راحتی راضی شدی ؟ تو کی می خوای عاقل بشی دختره ی دیوونه ؟ ای خدا چیکار کردم ؟ ... یعنی واقعا پولای اون بود که تونست منو گول بزنه یا برای چیز دیگه ای بود ؟
اونقدر همه چیز با سرعت انجام شده بود که خودمم باور نداشتم دوباره دارم زن یک نفر دیگه می شم ...
خدایا این چه سرنوشتی بود برای من رقم زدی ؟ من که نمی خواستم , چرا اینطوری می شه ؟ ...
از اینکه مهبد با خنده به من گفته بود تو الان زن منی , چندشم می شد ... از خودم بدم اومده بود ...
دلم می خواست فرار کنم ولی دست و پام بسته بود ...
آنا خوشحال و خندون اومد تو اتاق من و گفت : دیدی چیکار کرد ؟ سی تا سکه ی تو رو نقد داد و رفت ... عجب شوهری گیرت اومده ...
با گفتن این حرف انگار منو آتیش زدن ... دست هامو گذاشتم روی گوشم و فریاد می زدم و گریه می کردم , بدون اینکه حرفی بزنم ...
همه ریختن تو اتاق من ...
مونس ترسیده بود و هی می گفت : مامان ... نکن ...
صدای اونو می شنیدم ولی نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...
فریبا شونه های منو ماساژ می داد و منو به آرامش دعوت می کرد ...
شهاب , دست هامو محکم گرفته بود و فشار می داد و می گفت : خوب چیزی نشده , هر چی داده بهش پس می دیم ... کاری نداره ... نمی خوای ؟ باشه , قربونت برم ...
هر چی تو بگی , کسی بهت زور نگفته ... هر چی تو بگی ... آروم باش , حرفتو بزن ...
گفتم : واقعا که همه چیز رو خودتون می برین و می دوزین , بعد به من میگی حرفتو بزن ... الان دیگه من چی بگم ؟
چقدر بگم نه ؛ زبونم مو در آورد ... وقتی تو میاریش تبریز و میاد تو این خونه , بابا با روی خوش ازش استقبال می کنه , آنا براش غذا درست می کنه و منِ احمق زبونم رو می بندم و هر چی اون میگه گوش می کنم ؛ با خودش چی فکر می کنه ؟ میگه حتما داره ناز می کنه ... برای همین همه چیز رو از قبل پیش بینی کرده بود و مطمئن بود که من راضی می شم , نقد کرده گذاشته تو جیبش ...
به من میگه زن منی ...
من کجا زن اونم ؟ کی گفته ؟ چرا اون می تونه برای زندگی من تصمیم بگیره ؟ ... ای بابا ولم کنین , چقدر حرف نزنم و اختیارم رو بدم دست شما ...
من گفتم تو بیای حامی من باشی ولی تو همون کاری رو کردی که یک عمره آنا و بابا دارن باهام می کنن ...
علنا منو خرید و رفت و به من گفت تو دیگه زن منی ...
نیستم ... دارم بهتون میگم , نیستم ...
شهاب برو بهش بگو بیاد اینا رو ببره ... من خریدنی نیستم ...
نمی خوام ... اگر اصرار کنین خودمو آتیش می زنم ... ترکتون می کنم ... از اینجا می رم ولی زن اون مرد نمی شم ...
ناهید گلکار